اقتصاددانان اتریش و نگاه آنها به ارزش
مترجم: سیدهادی فرحزادی
1- در مورد مقاله و نویسنده ی آن
در این بخش ابتدا به معرفی نویسنده ی مقاله یعنی جیمز بونار پرداخته و پس از آن، اندکی در مورد خود مقاله توصیفاتی ارایه خواهد شد.
1-1 جیمز بونار
جیمز بونار (1852-1941) کارمند دولت[1] اسکاتلند و یک اقتصاددان سیاسی[2] و همچنین یک تاریخ نگار اقتصاد بود. او در پرت[3] به دنیا آمد و در چهار سالگی به گلاسگو[4] آورده شد. پدر او یک مسئول کلیسای اسکاتلند بود و دو عموی او نیز کار دفتری در دستگاه کلیسای اسکاتلند داشتند.
بونار کارشناسی خود را از دانشگاه گلاسگو و در رسته فلسفه ذهنی در سال 1874 گرفت و برای ادامه تحصیل همان راهی را رفت که آدام اسمیث حدود یک صد سال پیش از او رفته بود و با بورس اسنل[5] که توسط دانشگاه گلاسکو برای تحصیل در مقطع تحصیلات تکمیلی در کالج بالیول آکسفورد[6] داده می شود ادامه تحصیل داد و در سال 1877 فارغ التحصیل شد.
بونار مدتی به تدریس در نهضت نوپای گسترش دانشگاه[7] در حومه شرقی لندن[8] پرداخت و سپس ار 1881 به استخدام دولت در آمد. بونار در سال 1919 و در سن 67 سالگی و در سمت قائم مقام[9] رویال مینت[10] شعبه اتاوا[11]، بازنشسته شد.
برخی از مهم ترین آثار او عبارتند از:
- Parson Malthus, 1881.
- Malthus and his Work, 1885.
- Letters of David Ricardo to Thomas Robert Malthus: 1810–1823 (ed.), 1887.
- “Austrian economists and their view of value”, 1888, QJE
- Philosophy and Political Economy, 1893 (4th ed. 1927)
- Catalogue of Adam Smith’s Library, 1894.
- Letters of David Ricardo to Hutches Trower and Others: 1811–1823 (with J.H. Hollander), 1899.
- Disturbing Elements in the Study and Teaching of Political Economy, 1911.
- “Knapp’s theory of money”, 1922, EJ
- “Memories of F.Y. Edgeworth”, 1926, EJ
- The Tables Turned. A Lecture and Dialogue on Adam Smith and the Classical Economists, 1926.
- “Ricardo on Malthus”, 1929, EJ
- Theories of Population from Raleigh to Arthur Young, 1931
1-2 در باره مقاله
جیمز بونار مقاله ی «اقتصاددانان اتریش و نگاه آنها به ارزش» را در سال 1888 نوشته و در جلد سوم، شماره اول از «مجله ی فصلنامه ی اقتصاد[12]» صفحات 1 الی 31 منتشر نموده است.
ماخذ دسترسی به این مقاله برای مستند حاضر کتاب «اقتصاد اتریش: یک گلچین ادبی [13]» گرد آوری شده توسط خانم بتینا بین گریوز[14] (1996) است. خانم گریوز در این کتاب با گردآوری نوشته هایی کلاسیک از بزرگان مکتب اتریش تلاش نموده است تا تصویر دقیق تر از اندیشه های این مکتب فکری در اقتصاد ارایه دهد. مقالات این کتاب با مقاله بونار و بحث پیرامون ارزش آغاز شده است.
2- ترجمه کامل مقاله
دکترین ریکاردویی ارزش[15] نقشی [جدی] برای بیختن کلی اصول کاردینالی(عددی)[16] در دو نسل اخیر انگلستان و خارج از آن داشته است. [امروز] دیگر کسی با [جان استوارت] میل[17] موافق نیست که می گفت: «درباره ی قوانین ارزش دیگر چیزی برای هیچ اندیشمندی در آینده باقی نمانده است تا آن را شکافته و شفاف سازد». در انگلستان، انتقادهای ژونز[18] و سایرین، عقیده[های] عمیقی را شکل داده است. دکترین های اثباتی ژونز [گرچه در برابر موفقیت منگر در اتریش] موفقیت یکسانی نداشت، اما توانست خوراک بهتری برای [اقتصاددانان] قاره [اروپا] به ارمغان بیاورد؛ و در اتریش بدنه ای از دکترین های معتبر همانند آن چه ژونز در مکتب قوی تر[انگلیسی] مطرح ساخته بود، توانست اتریش را در مباحثات اقتصادی از آنچه حداقل برای یک قرن گذشته بود، مطرح تر سازد. [در این دوره] چیزی همانند رقابت فکری میان آمریکایی ها و انگلیسی ها، میان اتریشی ها و همسایگان آلمانی آنها به نظر می رسد.
کارل منگر[19]، فردریش فون ویسر[20] و یوگن فون بوهم باورک[21] نویسندگان(اندیشمندان) اصلی این مکتب هستند. طلایه داران آلمانی آنها توسط بوهم باورک به شرح تاریخی کشیده شدند[22]، همانگونه که [همتایان] انگلیسی [آنها] توسط ژونز [مورد بررسی قرار گرفتند]؛ اما تا زمان ژونز و منگر عقایدی که در اینجا از آنها صحبت می کنیم به سختی در مجامع عمومی کشور مطرح می شدند.
به نظر می رسد ژونز از نظر تاریخی [نسبت به منگر در اتریش و به واسطه] ارایه نظراتش به انجمن های [علمی] انگلیس در سال 1862 مقدم بود. گرچه ارایه مشروح او برای اولین بار به واسطه [کتاب] «اقتصاد سیاسی[23]» در 1871 بیان شد؛ و در همین سال بود که منگر [کتاب] «اصول اقتصاد[24]» را که در آن دکترین ارزش خود را توصیف نموده بود منتشر کرد.
به نظر می رسد نویسندگان اتریشی در هیچ موردی [در ارایه تئوری نوین ارزش] مدیون انگلیس[ی ها] نیستند. شواهد درونی به تنهایی نشان می دهند که آنها به طور کامل از [عقاید] یکدیگر نا آگاه بودند. نقاط شروع و موارد مورد تاکید آنها متفاوت است. ژونز دچار واکنش به ریکاردو و جان استیوارت میل بوده و تمرکز اصلی او بر «تئوری ریاضیاتی عمومی اقتصاد سیاسی[25]» است. به بیان دیگر کاربرد فرمول های ریاضیاتی او در برابر مطلوبیت گرایی بنثامایدی[26] است که اقتصاد ریکاردویی به طور عمده ای بر مبنای آن استوار است.
منگر از سوی دیگر در برابر یک دشمن کاملا متفاوت، [یعنی] «مکتب تاریخی آلمان» ایستاده بود که روش های آنها به صورت گسترده ای با ریکاردو متفاوت است؛ و دوباره از یک روش قیاسی[27] (که به قول ریکاردو) بر پایه قوانین شناخته شده ی طبیعت و طبیعت انسان[28] بنا نهاده شده استفاده نموده است؛ گرچه به وضوح در مسیری متفاوت. او(منگر) و پیروانش به ندرت از تشریح های ریاضیاتی استفاده می کنند، اما نکته مهم در مورد آنها که همواره می توانیم آن را (به مرحمت بوهم باورک) «تحلیل روانشناختی[29]» بنامیم، است، که شاخصه دکترینشان در مورد ارزش است. در اینجا لازم نیست تا تقابل بحث برانگیز و مناقشه آمیز منگر و اشمولر[30] در مورد روش اقتصاد، ما را زیاد به خود مشغول کند، اما [این بحث] می تواند شفافیت بیشتری درباره ی رویکرد ذهنی[31] که او(منگر) را به نقطه آغاز اقتصادی نوین رهنمون شد، ایجاد نماید.
حال بازگشت به اصول اقتصاد منگر، او را خارج از دایره ی [اندیشمندانی] قرار می دهد که وظیفه ایجاد آگاهی از (شناسایی) اصولی مستقل از اراده فردی را بر عهده دارند که تعیین می کند چه [عواملی] یک چیز را برای من «کاربردی[32]»، «نیکو[33]» و «ارزشمند[34]» می نماید، و تحت چه شرایطی مبادله اقتصادی کالاها[35] رخ می دهد و همچنین در چه شرایطی قیمت ها بالا و پایین می شوند.
ریکاردو تئوری ارزشی ارایه نموده است که تنها ارزش های تجاری[36] را مدنظر قرار می دهد. او همانند آدام اسمیث، «ارزش استفاده» را با [استفاده از] مطلوبیت مورد شناسایی قرار داده بود؛ و اگرچه آن(ارزش استفاده) را برای «ارزش مبادله» مطلقا لازم توصیف می کند، [ولی] آن را صرفا به عنوان یک شرط لازم[37] می بیند که هیچ مشخصه ای از ارزش در مبادله را توصیف نمی کند. [در رویکرد ریکاردو (رویکرد کلاسیک)] دلیل مشخص ارزش یکی از این دو گزینه فرض می شود: کم یابی(نادری) کالای مورد بحث و یا کمیت نیروی کار مورد نیاز برای فراهم کردن آن. او (ریکاردو) می گوید اجناسی هستند که ارزش آنها تنها ناشی از کم یابی است و «ارزش آنها کاملا مستقل از کمیت نیروی کار مورد نیاز برای تولید آنها و بر اساس ثروت و میل کسانی که تمایل به تصاحب آنها دارند، متغیر است.» [اما] او این نوع ارزش را به طرز بدی همانند ارزش استفاده نادیده می انگارد و جستارهای خود را به ارزش مبادله این کالاها به گونه ای که انگار می توان با ضرب تعداد نیروی کار مورد نیاز ارزش آنها را تعیین کرد، محدود می کند، به صورتی که [انگار] به صورت «آزاد(نامحدود) تولید می شوند[38]».
از دیدگاه منگر و پیروانش، تقریبا هیچ یک از مراحل این روند قانع کننده نیستند. در ابتدا آنها اینکه ارزش استفاده با مطلوبیت قابل تبدیل هستند را رد می کنند. آنها ادعا می کنند که این دو به مانند امکان و فعلیت با یکدیگر در رابطه هستند. مطلوبیت به آن معناست که یک کالا سبب امکانی ارضای خواسته ی من است؛ [اما] ارزش [استفاده]، شرایطی غیر قابل تفکیک [از کالا] است که ارضا(رضایت) به صورت بالفعل به آن وابسته است. همه آب و غذا [های موجود روی زمین] برای انسان؛ در جایی که هر دو به وفور موجود هستند ارزشی برای آدمی ندارند، و حتی ارزش استفاده هم ندارند. تنها هنگامی که ارضا گرسنگی انسان وابسته به یک قرص نان است، آن قرص نان برای انسان ارزشمند خواهد بود. نشانگر معمول [این دو حالت] آن است که در حالت اول تمایل به اصراف وجود دارد اما در حالت دوم، نه. در حقیقت مطلوبیت و کمیابی، [که] شرایط توامان برای ارزش مبادله در مورد یکی از دو گونه ی ریکاردو از آن پدیده [یا کم یابی و یا نیروی کار) هستند]، شرایط توامان ارزش استفاده هستند که [خود] پیش آیند هر دوی آنهاست. ارزش برای من یعنی «با اهمیت برای رفاه من»؛ و یک کالا برای رفاه من با اهمیت نیست اگر در وهله ی اول هیچ نیازی از من را برآورده نکند و در وهله ی دوم آن کالا به طوری در اختیار دیگران باشد که من خود را برای ارضای نیازم به صورت مطلق وابسته به آنها ندانم، [چرا که] همه آن [کالاها] را برای پاسخ به خود، در اختیار دارم.
اقتصاددانان اتریشی از ابتدا نگاهی متفاوت از نگاه ریکاردو به به جایگاه آن ارزش در جستارهای اقتصادی در پیش گرفتند. آنها [اقتصاددانان مکتب اتریش] معتقد هستند که اگر ریکاردو به ارزش استفاده توجه می کرد، آنچنان که آنها به آن «ارزش ذهنی» و یا «ارزش شخصی» می گویند؛ او در تلقی خود از ارزش در مبادله، دچار این مقدار زیاد از مشکلات نمی شد و مجبور نبود کم یابی را با برزخ نابهنجاری های اقتصادی توجیه کند.
در حالی که ژونز بر خلاف میل، اصرار داشت که همه تئوری اقتصاد سیاسی باید متکی بر یک تئوری صحیح از مصرف باشد، نویسندگان این مکتب (مکتب اتریش) ادعا می کردند که همه تئوری ارزش مبادله بر مبنای یک تئوری درست از ارزش استفاده است. «یک اقتصاد ملی که تئوری ارزش ذهنی را در نظر نگیرد، بر هوا ساخته شده.» یکی از آنها (ویسر) در واقع تمام فعالیت خود را معطوف به این شکل از ارزش نموده است.
اجازه دهید به آنچه این ساختمان بر مبنای آن بنا شده است نگاهی کنیم. آنها می گویند تفاوت میان کالاها، یا مطلوبیت ها با کالاهای اقتصادی یا ارزش های استفاده، همانند تفاوت میان وجود امکان خدمت [یک کالا] به ما با غیر قابل چشم پوشی بودن واقعی [استفاده از] یک خدمت برای ما است، که به وضوح بحثی پیرامون مقدار [و تعداد در دسترس از یک کالا] است. حال چگونه این تناقض را که این چنین کالاهای ضروری مانند هوا و آب اغلب ارزشی ندارند، تبیین می کنیم؟ پاسخ آن است گرچه [این کالاها] به عنوان یک کل، ضروری(غیر قابل صرف نظر) [39] هستند، [اما] آنچنان از نظر مقدار نامحدود هستند که در شرایط عادی هیچ جز[و اندازه] مشخصی از آنها برای رفاه ما ارزشمند نیستند. ما می بایست از مغلطه ترکیب و تجزیه [40] دوری کنیم. هر جز [از یک کالا به عنوان یک کل] به خودی خود غیر قابل صرف نظر[41] نیست. از سویی دیگر، [اینطور نیست که] اگر بزرگی یک کل را به اجزا فرو بکاهیم، اجزا را به ارزش نزدیک و نزدیک تر می کنیم تا واقعا به آن دست یابیم. ما [باید] در همه شرایط این ملاحظه را داشته باشیم که با خواسته ها و کمیت های واقعی و مشخص[42] و نه کلی(عام) و انتزاعی روبرو هستیم، و ما می بایست در هر موردی متوجه واقعیات مشخص[43] مفروض باشیم. برای یک آسیابان یک لیوان از جریان آب آسیاب ارزشی ندارد، [به این علت] که اگر بخش کوچکی از جریان آب را از دست بدهد، با بقیه ی آن می تواند کار کند. اما بیایید کل جریان آب آسیاب را یک کمیت ضروری(غیر قابل صرف نظر) ببینیم، [در این صورت] کل جریان آب [برای] آسیابان ارزش بالایی دارد، به همین دلیل اگر همسایگانش سعی کنند آن را مسدود کنند او به سرعت [عکس العمل] نشان می دهد. [اما با این همه] هنوز اگر جریان آب برای کار آسیاب او کافی باشد، او برای یک یا چند لیوان پر از آب [که] برای رفع تشنگی [یک رهگذر استفاده شود]، ارزش زیادی قائل نیست. اما هوا برای یکی قواص در کمیت های محدود وجود دارد، و ارزشمند است. [در حالی که] برای یک انسان معمولی هوا در کمیت های نامحدود در دسترس است و میزان [اندک] مشخص هوا که او تنفس می کند غیر قابل صرف نظر(ضروری) نیست، و می تواند اجازه دهد در اختیار دیگران نیز باشد و بر این اساس ارزشی ندارد. به بیان دیگر، این امکان نشان دادن آن وجود دارد که ملاحظات ریکاردویی ها برای یک مورد ارزش مبادله، قابل استفاده برای هر موردی از ارزش استفاده است.
در جایگاه بعدی، هنوز خودمان را به ارزش استفاده محدود می کنیم، [و] از خود می پرسیم درجات ارزش چیست و چرا یک چیز را برای رفاه خود ارزشمندتر از یک چیز دیگر تشخیص می دهیم[؟]. روانشناسان ممکن است توضیح دهند که چرا اینگونه است که انسان علایق خود را با استفاده از چیزهای مادی شناسایی می کند، و ارضای یک خواسته را که هدف اصلی است را به کالاهای مادی و یا کنش های بیرونی که تنها ابزاری برای ارضای آن [خواسته] هستند ربط می دهد. اقتصاددان واقعیت شناسایی[44] را در نظر می گیرد و حالات مختلفی را که ممکن است به خود بگیرد را مورد بررسی قرار می دهد. او در این کار به تناقضات اقتصادی[45] همانند آنچه در مورد هوا و آب [مطرح شد] بر می خورد و با نارضایتی(ناراحتی)[46] مکرری همچون سزار[47] و زئوس[48] در منطق رسمی[49]، به کتاب های درسی اقتصاد[50] رجوع می کند.
[اگر] الماس و نان در نظر گرفته شود، هر دو برای رفاه من مهم هستند، چراکه هر دوی آنها خواسته های من را ارضا می کنند. آیا این خواسته ها بسیار متفاوت با هم نیستند و آیا دومی بسیار مهم تر از اولی نیست؟ [از آنجایی] که قرص نان ها ارزش استفاده بالاتری دارند و الماس ها ارزش مبادله بالاتر؟ در این مرحله بدون در نظر گرفتن مبادله می توانیم اینگونه پاسخ دهیم که (1) نان به جز در قحطی محض ارزش کاربرد بالایی مانند الماس ندارد و هنوز (2) از دو خواسته متوجه این دو شی مختلف، خواسته غذا بدون شک مهم تر از خواسته جواهرات است. بنابراین ما باید در هر مورد این [نکته] را در نظر بگیریم که نه تنها اینکه آیا یک شی برای ارضای یک خواسته ی ما ضروری (غیر قابل صرف نظر) است یا خیر؟ و اینکه آن نیاز در مقیاس خاص نیازهای ما کم یا زیاد است؟ هر انسانی خواسته های خود را خودآگاه یا ناخودآگاه بر مبنای مقیاسی خاص از اهمیت الویت بندی می کند و تصمیم می گیرد که کدام [خواسته] می بایست قبل از دیگر [خواسته ها] ارضا شود. علاوه بر این، انسان آنچه که ژونز آن را «نموها(افزیش های جزیی)[51]»ی ارضا هر یک از آنها [(خواسته ها)] در سایر مقیاس ها می نامد را نیز مرتب می کند و قضاوت می کند که اولین جزء از ارضای بالاترین سطح می بایست قبل از ارضای هر یک از خواسته های سطوح پایین تر بیاید، در حالی که در همین زمان سطوح پایین تر می توانند بالاتر از آخرین نموهای ارضای [سطوح] بالاتر مطالبه شوند. غذا ممکن است بیش از تنباکو مغتنم شمرده شود؛ اما تنباکو می تواند بیشتر از چهارمین وعده از یک غذا در یک روز ارزشمند فرض شود که برای سلامتی و انرژی لازم نیست و به اندازه یک نخ سیگار هم لذت بخش نیست. اغلب خواسته ها به صورت تدریجی (جزء جزء)[52] ارضاء می شوند و همواره نقطه ای وجود دارد که ارضاء حاصل شده و سیری رخ می دهد. بنابراین، مقیاس درجات[53] [مطلوبیت] در ترکیب با مقیاس انواع خواسته ها عمل می کند؛ و هر دو اینها تحت تاثیر ویژگی های شخصی، استانداردهای زندگی، هدف زندگی و همچنین قوانین عمومی طبیعت بشر است. این دو مقیاس می تواند در یک جدول(به صورت زیر) نمایش داده شود که با تغییراتی جزیی از منگر و بوهم باورک اقتباس شده و امکان جرح، تعدیل و بسط آن توسط خواننده وجود دارد.
اگر «ذهن(فرد)[54]» مورد بررسی در جدول مجبور باشد تا [موردی را] از آن حذف کند، او(انسان) اول پایین ترین خط ها از آخرین ستون ها را حذف می کند و [در غیر این صورت] این جدول دقیق نیست. وقتی که او بیشتر تحت فشار قرار گیرد، از راست به چپ صعود می کند تا جایی که در شرایط مضیقه جدی، همه [خواسته ها] مگر تامین اولین درجه از خواسته ی I حذف می شوند.
حساب و کتاب جدول فشرده شدن را تحمل نمی کند. تفاوت در درجه اهمیت یک [وعده] غذا وقتی که تنها یک [وعده] غذای در دسترس است [در مقایسه با یک وعده دیگر] وقتی آن یک وعده یکی از پنج وعده ی ممکن است، 5 به 1 نیست بلکه بی نهایت به 1 است. وقتی به نزدیکی نیاز مطلق[55] کشیده می شویم، افزایش اهمیت همانطور که مشاهده گران اقتصادی گرگوری کینگ[56] اشاره کردند، هندسی است و نه حسابی. حتی در حالتی که چیزی از نظر روانشناسی یا حتی اجتماعی برای زندگی ضروری نیست، بلکه صرفا به واسطه ی ادراکی که یک شخص خاص از اهداف زندگی خودش داشته ضروری تلقی شده، اغلب اهمیت یک شی با کاهش در تعداد، [با نرخی] بیش از نسبت های حسابی کاهش می یابد. اهمیت یک نمونه ی واحد از یک سکه ی [باستانی] یونانی خاص برای یک کلکسیونر می تواند بسیار بیش از دو برابر اهمیت دو نمونه باشد.
ما زمانی شفاف تر متوجه رده بندی مقیاس خواسته هایمان می شویم که در حال اضافه کردن به انبار کالاهایمان و یا از دست دادن بخشی از آن هستیم، چرا که یک اضافه و یا کم شدن می تواند بر کل مقیاس خواسته های ما تاثیر داشته و قطعا بر بخشی از آن تاثیر دارد. با نگاهی دقیق تر به اقداماتمان در این چنین شرایطی، متوجه می شویم که اغلب کالاهای انبار ما می تواند برای ارضای بیش از یک نوع خواسته به کار بیاید. ما ممکن است از ذرت برای غذای خودمان استفاده کنیم و یا برای تغذیه ی اسب هایمان و یا به عنوان بزر. [حال] با این کاربردهای گوناگون ما چگونه در مورد اهمیت یا همان ارزش یک شی قضاوت می کنیم؟ پاسخ[ی] –که ما را به نقطه مرکزی این تئوری رهنمون می شود- این است [که] ما در مورد ارزشی که یک انسان برای یک کالا قایل است با [سطح] نازل ترین(پست ترین) مورد استفاده ای که او از آن کالا دارد قضاوت می کنیم. اگر او از چوب ماهگونی[57] برای روشن کردن آتش استفاده می کند، به سادگی [مشخص می شود که] چوب ماهگونی برای او ارزش آتش روشن کردن(هیزم) را دارد. یا اگر او از ذرت برای غذای اسب هایش استفاده کند، ارزش ذرت برای او به اندازه غذای اسب ها است. او خود نیز از آن ذرت [به عنوان غذا] استفاده می کند، اما او به اندازه ای ذرت در اختیار دارد که هر میزان مشخصی از آن تنها در درجه اهمیت تغذیه اسب ها برای او ارزش دارد. ما در مورد اینکه کدام مورد استفاده پست ترین استفاده است، با تکیه بر این واقعیت(مشاهده) قضاوت می کنیم که با کاهش ذخیره ی یک کالا، آن مورد استفاده(کم اهمیت ترین استفاده) حذف می شود. برای مثال اگر تامین ذرت مشکل شود، [مورد استفاده ی تغذیه اسب ها] اول حذف می شود، یا در مورد مثال دیگر [با کم شدن ذخایر چوب ماهگونی] چوب ماهگونی به عنوان هیزم استفاده نمی شود. بنابراین ارزش یک کالا [برای یک فرد]، در همه موارد با استفاده از میزان اهمیت کم اهمیت ترین(پست ترین) خواسته ای که یک فرد حقیقتا با استفاده از آن کالا به آن پاسخ می دهد مورد قضاوت قرار می گیرد، خواسته ای که آن کالا تنها برای آن خواسته و نه برای سایر [خواسته ها] شرط ضروری(غیر قابل چشم پوشی) ارضا شدن است. «ارزش ذهنی» به مطلوبیت وابسته نیست، بلکه به مطلوبیت پایانی[58] (مطلوبیت نهایی[59]) وابسته است، پایین ترین یا پست ترین مطلوبیت حقیقی که توسط یک کالای دارای ارزش برای ما حاصل می شود.
نظریه پردازانی که ما [در این مقاله] با آنها کار داریم – و به خصوص یکی از آنها [یعنی] بوهم باورک – توضیح می دهند که «وابستگی[60]» نباید یک واقعیت بر مبنای علیت[61]، بلکه می بایست واقعیتی تعیین شده[62] توسط تفسیر[63] فرض شود. با نگاه به هر کنش ارزش گذ اری تکمیل شده ای در می یابیم که خودآگاه یا ناخودآگاه این فرایند در ارتباط با مطلوبیت پایانی است. از سویی دیگر هنگامی که کنش یک عامل اقتصادی را نه وقتی که تکمیل شد بلکه در زمانی که هنوز در حال شکل گیری (انتظار) است مشاهده می کنیم، ارزشی که ما انتظار داریم که از دیدگاه او حفظ شود، نه حداقلی بلکه [ارزش] حداکثری است. [هنگامی که] کنش تکمیل شد، آنگاه می پرسیم: کم ترین بیشینه ی واقعی برای او چیست(چقدر است)؟ و حال [پاسخ به این سوال] مطلوبیت پایانی مورد بررسی است.
ممکن است مواردی از زندگی روزمره به ذهن بیایند که این تئوری در مورد آنها توضیحی نداده است. بوهم باورک که مهارت او در سفسطه های اقتصادی[64] برای خوانندگان کتاب او در مورد «تئوری های بهره[65]» آشنا است، تلاشی متحورانه برای حل کردن این مشکلات داشته است. اول از همه، ما نباید گمان کنیم که این دکترین به آن معناست که مطلوبیت پایانی یک کل[66] مشخص، با مطلوبیت کوچک ترین واحدهای قابل استفاده ی آن تعیین می شود. ارزش یک کل به مثابه ی یک کل، توسط مطلوبیت پایانی آن کل تعیین می شود و مطلوبیت اجزا نیز به همین صورت. (نه به صورت مقترن[67] و پیوسته بلکه به صورت جداگانه و [واحد های] متعدد جایگزین.) برای مثال ما از خود می پرسیم ارزش یک مشک آب برای یک مسافر در بیابان وقتی که تمام منبع آب او همین مشک است چقدر است، و پاسخ آن است که مطلوبیت پایانی کل مشک – همه یا هیچ چیز – می تواند بی نهایت باشد. [چراکه آن مشک آب] می تواند به معنی مرگ یا زندگی برای او باشد. او به هیچ روی [آن مشک آب را] فدا نخواهد کرد. حال فرض کنید که این مشک آب یک کل غیر قابل تقسیم به اجزا نباشد، بلکه تعدادی فنجان پر از آب جدا از هم باشد، آنگاه ارزش هر فنجان توسط پست ترین استفاده ای که مسافر از آن داشته است تعیین شده و مورد قضاوت قرار می گیرد. اگر [آن استفاده] شستشو بوده، آنگاه ارزش هر فنجان ارزش شستشو است، در حالی که ارزش کل به عنوان یک کل، ارزش شستشو نیست و ارزش مرگ و زندگی است. در مکان دوم به ما گفته شده است که گرچه مطلوبیت پایانی اجزا توسط ارزش کل تعیین نمی شود، [اما] هنوز این موردی نادر در مورد هر جز خاص [از یک کالا به عنوان یک کل] است که ارزش آن با مطلوبیت پایانی خودش مشخص شود. و الا ما می بایست [ارزش] یک فنجان آب که برطرف کننده ی تشنگی در صحراست را بی نهایت ارزشمندتر از فنجان آبی که برای شستن دست یا لباس است، قضاوت کنیم. در همه اجزا جز یکی، مطلوبیت پایانی ای که مطلوبیت آنها را تنظیم می کند «یک مطلوبیت بیرونی[68]» -مطلوبیت پایانی، نه خود آنها بلکه برخی از سایر اجزا است، که در مثال فوق فنجان شستشو است. در جایگاه سوم، آنچه برای نمونه های ساده تر کالاهای یک جور(برای مثال فنجان های آب) درست است، برای کالاهایی [نیز] درست است که قابل جانشینی در فدا کردن یک [کالای] جانشین از یک نوع دیگر، چه در مبادله و چه یک راه سرراست تر، هستند. [در این حالت جانشینی] مطلوبیت نهایی ای که ارزش آن [جزء از یک کالا] را معین می کند، مجددا «یک مطلوبیت بیرونی» -مطلوبیت پست ترین [کالای] جانشین استفاده شده- است. اگر من کتم را گم کنم و آن را جایگزین نکنم، مطلوبیت پایانی آن کل مطلوبیت آن هم بوده است، پست ترین استفاده ی آن بهترین [استفاده] هم بوده است؛ اما اگر من کت مفقود شده را با دست برداشتن از چیزی دیگر برای خرید یک کت جدید و یا چیزی که به جای کت بپوشم، جایگزین نمایم، ارزش کت نه کل ارزش، بلکه ارزش پایانی آن بوده است، و آن [ارزش] مربوط به خود [کت] نبوده، بلکه مطلوبیت پایانی وسایل جانشین، پول و یا چیزهای دیگر بوده است.
بر اساس آنچه تا به اینجا [از] نویسندگان مان [در مکتب اتریش] دنبال کردیم، ما باید استنباط کنیم که مطلوبیت پایانی تحلیلی از طبیعت [ارزش] است تا علت های ارزش؛ این بیان خود موضوع[69] است تا دلیل موضوع. از توصیف خود آنها (نویسندگان مکتب اتریش)، ارزش به عنوان معلول دو علت هویدا می شود: مطلوبیت و کم یابی. ارزش یک شیلینگ برای من وابسته به مطلوبیت نهایی آن است، به این معنا که شما ارزش آن نزد من را تنها در صورتی می دانید که مطلوبیت پایانی آن را برای من بدانید. به بیان دیگر، ارزش آن به معنای مطلوبیت پایانی آن است. [اما] هنوز این سوال باقی است: چرا مطلوبیت پایانی آن نه بیشتر است نه کمتر، چرا من آن یک شلینگ را برای آنچه (آن کاربردی) استفاده می کنم که پست ترین منظوری که من تا آن زمان از آن استفاده کرده ام از آب در می آید، چرا من به این زودی متوقف شدم و به قصد(هدف) پایین تری نمی روم یا چرا زودتر متوقف نشدم و اینقدر پایین تر نرفتم؟ پاسخ آنست که مرز برای من توسط خواسته ها و منابع من هم زمان و در ارتباط با هم تثبیت شده است؛ به بیان دیگر توسط مطلوبیت چیزها در ارتباط با منابع من، [و] کم یابی آنها. شلینگ های من نسبتا کافی هستند که من می توانم خواسته های خود را تا آن حد و نه بیشتر ارضا نمایم. در مناسبات جامعه ی نوین صنعتی این صحیح است [که] پیچیدگی های در این روابط مطرح نماییم. کم یابی یک کالا در رابطه با نیاز من نه فقط بر اساس منابع من بلکه [در رابطه با] منابع و «تقاضای موثر» دیگران و بر اساس «عرضه و تقاضا»ی کالای مورد درخواست در سطح کلان جامعه، معین می شود. در موارد معمول، «عرضه و تقاضای» گفته شده قیمت های کالاها را تحت تاثیر قرار می دهد و برای آن میزان، قیاس می بایست بر اساس ذخیره ی[70] خود فرد وقتی که یک کالای گم شده را [با یک کالای دیگر] جانشین می کند انجام شود. از سویی دیگر، اندیشمندان [مکتب] اتریشی به حق ادعا می کنند، که اگر به خاطر «مقیاس» متغیر خواسته ها و متعاقبا ارزش های «ذهنی» متغیر منتصب به آنها توسط افراد مختلف به یک کالای معین نبود، مبادله ها رخ نمی داد و قیمت ها همچنان که هم اکنون هستند ثابت نمی شدند. «ارزش عینی در مبادله» منتج شده از ارزش گذاری های ذهنی مجزای افراد رقیب در یک جامعه ی تجاری است.
این [نکته] می تواند با اطمینان ذکر شود که مگر تا زمانی که دکترین ارزش «ذهنی» برای روشن کردن ارزش در مبادله ساخته نشده بود، اقتصاددان ها این چنین [که هم اکنون به آن توجه دارند] روی آن تامل نمی کردند، پس از همه اینها بود که هم اکنون روابط اجتماعی آدمی یکی از علایق عمیق دانشجویان اقتصاد است. کتاب ویزر در اولین نشر خود شدیدا مورد دستکاری دیتزل[71] قرار گرفت چرا که مولف(ویزر) کاربرد تئوری خود را در دنیایی که اقتصاددانان معمولی با آن سر و کار داشتند نشان نداده بود. پروفسور بوهم باورک با جسارت و توان بالایی کوشید تا این انتقاد را از مکتبی که به آن تعلق داشت بزداید و [به بر همین اساس] رساله ی او پیرامون ارزش عینی می بایست غالبا یگانه راهنمای ما در شروح ذیل باشد.
«ارزش عینی» آنگونه که او(بوهم باورک) تعریف می کند، به هیچ وجه همسان ارزش در مبادله نیست. در واقع، ارزش در مبادله از یک نظر موردی از ارزش ذهنی و نه عینی می شود. ما می توانیم آن را به عنوان اهمیت یک کالا که آن را به جای مصرف مبادله کرده ایم، برای رفاه من، بنگریم. این رابطه نزدیک میان ارزش «ذهنی» و «عینی» نباید آنانی را که با عدم امکان معمول در دور از دسترس هم قراردادن دو مفهوم فلسفی عینی و ذهنی، آشنایی دارند، متعجب نماید. اما در کاربردهای اقتصادی [مفاهیم] ذهنی و عینی بدون ایجاد مشکلات عملیاتی چندانی می توانند جدا شوند. ارزش عینی، مطابق [آنچه] نویسندگان ما [در مکتب اتریش مطرح نموده اند]، به سهولت به عنوان آثاری که از دیدگاه یک ذهنیت مشخصی یک کالا ایجاد می کند، ملاحظه می شود، قابل تعریف است. هیزم ارزش گرم کردن دارد، غذا ارزش تغذیه دارد و اگر این توان مشخص تعیین شده، توان مبادله با کالاهای دیگر است یک کالا می تواند ارزش خرید داشته باشد. بنابراین ارزش خرید مطرح شده و یا قدرت خرید، تنها یکی از گونه های متعدد ارزش عینی است. این [ارزش خرید] مهم ترین و به طور خاص، تنها موردی است که ذیل این عنوان توسط بوهم باورک طرح شده است[72]. او به حق از محدود کردن «ارزش» به یکی از دو نوع اصلی عینی و ذهنی و یا تلاش برای آنکه نشان دهد که هر دو فرم [ارزش] یکی و از یک نوع ارزش هستند، امتناع کرده است. او هر دو دریافت را قبول نموده، چرا که هر دو به صورت عمیق در زبان معمول انسان ریشه دارند؛ و تلاش نموده است تا از ابهام با استفاده از اصطلاحات مجزای فلسفی عینی و ذهنی، احتراز نماید. این موضوع در کل و به عنوان تصریح یک تفاوت، به عنوان یک تمایز دقیق در مقایسه با آنچه معمولا از تفکرات اقتصادی به دست می آید، حداقل برای خوانندگان انگلیسی این واژه شناسی، می تواند سبب گمراهی جدی باشد.
ارزش در مبادله در ابتدا به صورت قدرت یک چیز برای جذب دیگر [چیزها] در مبادله تعریف شد، تعریف مقدماتی دیگر، برای «قیمت» است که گفته می شود که تنها «ارزش بیان شده در قالب پول» نیست، بلکه میزان هم تراز کالاهای [دیگر] چه پول و چه غیر آن است که در مبادله [به جای آن کالا] داده می شود. بنابراین [مثلا] ارزش یک کت در مبادله و قدرت آن در مبادله، معادل دو جفت چکمه و یا 4 پوند پول است. بر این اساس قیمت کت دو جفت کم و یا 4 پوند پول است. این تفاوت که می تواند مجاز شمرده شود قابل درک است و می تواند با یک میزان منصفانه از همسانی، حفظ شود. به هر روی، بر اساس این [رویکرد و استدلال] ما با یک سوال آشنا از کتاب های درسی اقتصاد رو به رو می شویم. [آن سوال اینست که] خود قیمت چگونه تبیین می شود؟ پاسخ آنست که در شرایط رقابت آزاد خریداران و فروشندگان و با این فرض که هر یک از آنها به دنبال حداکثر منافع آنی خود است، قیمت توسط ارزش ذهنی کالا مربوط به کم قدرت ترین[73] فروشنده ی واقعی و کم قدرت ترین خریدار واقعی تعیین می شود. این مورد همانند آنچه درباره ارزش ذهنی مطرح شد است که نه پست ترین [کاربرد] ممکن بلکه پست ترین کاربرد واقعی مد نظر است. یک فروشنده ی قوی مجددا کسی است که در مقایسه [با سایر فروشندگان] ارزش کم تری برای کالای خود قایل است و خریدار قوی کسی است که ارزش بیشتری به کالایی که می خواهد بخرد می دهد و بنابراین راه زیادی را بالا می رود (قیمت بالاتری را می پذیرد) یا بهای بیشتری برای آن می دهد و کم قدت ترین از میان فروشندگان واقعی و خریداران واقعی هستند که قیمت فروش را تعیین می کنند.
یک مورد معمول می تواند با استفاده از جدول زیر نشان داده شود که در آن کالاهای عرضه شده اسب هستند که همه دارای کیفیتی یکسان فرض می شوند. تنها پنج جفت وجود دارند که با تمام منافع اقتصادی می توانند مبادله داشته باشند، و آنها قدرتمند ترین از میان پنج فروشنده و خریدار هستند. قیمت با ارزش گذاری کم قدر ت ترین آنها، یعنی A5 و B5 تعیین می شود. B5 می تواند هر [مقدار پول] بالای 40 پوند را بپذیرد. A5می تواند هر [قیمت] زیر 44 پوند را بپردازد. قیمت میان این دو مقدار خواهد بود.
[اما] اعتراضی رخ می دهد. اگر قیمت توسط ارزش کاربرد محدوس خریدار تعیین می شود و اگر آن [ارزش کاربرد محدوس] در شرایط نرمال جانشینی با دیگر کالاها، وابسته به تخمین خریدار از ارزش کاربرد موارد جانشین برای او باشد، به این معنی نیست که قیمت بازار وابسته به قیمت بازار است؟ پاسخ ارایه شده توسط اندیشمندان ما [در مکتب اتریش] این چنین است: وقتی خریدار برای گرفتن جانشین [کالای خود] جلو می آید، پیش فرض هایی از وضعیت بازار در ذهن خود دارد. او کت خود را مشخصا کم تر ارزش گذاری می کند، چراکه او پیش فرض های مشخصی در مورد کم یابی کت دارد. او این را مفروض دارد همواره امکان یافت [کالاهای] جانشین به آن شکل از پیش فرض شده، وجود دارد. این پیش فرض های مطرح شده استفاده و یا سو ء استفاده ی او از کتش را تعیین می نماید و وقتی به بازار می آید کاملا عقلایی است. اما در خود بازار او نباید با ثبات [و دارای پیش فرض های صلب] فرض شود. او باید برای خود بنگرد که عرضه و تقاضا به صورت واقعی چگونه هستند و بر اساس آن تخمین خود را بالا یا پایین ببرد.
پس [به این صورت] مفهوم «عرضه و تقاضا» چیست؟ اینها عباراتی هستند که بوهم باورک برای آنها احترام زیادی قایل نبود، [و] آنها را پناهگاهی طبیعی برای متفکران سردرگم به حساب می آورد؛ اما از آنجایی که [این عبارات] ریشه در زبان دارند می بایست تبیین شوند. برای توصیف آنها، او تعدادی از دلایل واقعی برای اینکه چرا «ارزش گذاری ذهنی» آنچه او «جفت پایانی[74]» می نامد در جدول فوق در منتهای مشخص شده قرار دارد، ارایه داد. این سطح [قیمت ها] نتیجه ی اول، تعداد خریداران ممکن؛ دوم، درجه ی ارزشی که این خریداران احتمالی به کالای مورد نظر می دهند؛ سوم، تعداد فروشندگان احتمالی؛ و چهارم، درجه ارزشی که آنها به کالایی که می خواهند بفروشند می دهند، است. دوباره، در «درجه ارزش» مذکور مقایسه ای میان کالای مورد نظر و سایرکالاها (مثلا پول) که قیمت آن را می سازند وجود دارد. هنگامی که گفته می شود که یک خریدار یک اسب را 40 پوند ارزش گذاری می نماید، به آن معناست که یک اسب بیش از چهل پوند برای رفاه او اهمیت دارد. [هم] این مقایسه است که میزان پیشنهاد حداکثری او را تعیین می نماید؛ و همان گونه موتادیس موتاندیس(تغییرات لازم الاجرا)[75] فروشنده نیز درست است، [و] ما باید به چهار شرط فوق این دو مورد را نیز اضافه نماییم: ارزش قیمت نزد خریدار، و ارزش قیمت برای فروشنده.
اما منتج از همه این مباحث، روشن است که دو سوم شرایط ارزش عینی به مقایسه میان خواسته ها و ابزارهای ارضای آنها در سطح کل جامعه به عنوان یک کل، وابسته است. دکترین قدیمی که «قیمت ها توسط ارتباط میان عرضه و تقاضا تنظیم می شوند»، آنگونه که به ما گفته شده است، غلط نیست اگر این عبارات [عرضه و تقاضا] به گونه ای فهم شوند که نه تنها شامل تعداد کالاهای عرضه شده و خواسته شده، بلکه متضمن انگیزه های مختلف اثرگذار بر فروشنده و خریدار نیز باشند. این فرمول زمانی اشتباه است که تقاضا و عرضه هر دو [صرفا] تعداد پنداشته شده و گفته شود که قیمت ها وابسته توافق عرضه کنندگان و تقاضا کنندگان برای عرضه و تقاضای تعدادی یکسان است، چراکه سطح قیمت ها نه تنها به تعداد عرضه و تقاضا بلکه به میزان اشتیاق عرضه کننده و تقاضاکننده نیز وابسته است. به همین دلیل، تقاضا نیز به دو نوع موثر و غیر موثر تقسیم می شود. اما این تنها هنگامی صحیح است که در یاد باشد که «[تقاضای] غیر موثر» هم شامل خواسته های اراده و هم شامل خواسته های قدرت است. [به این معنا که] تقاضا کنندگانی که از تعیین قیمت حذف می شوند آنهایی هستند که چه به دلیل «فقر و نه میل نداشتن» و چه به دلیل اینکه میزان ارزش گذاری ذهنی آنها به آنها اجازه ی پرداخت قیمت را نمی دهد، تمایل به پرداخت یک قیمت مشخص را ندارند. شدت میل نیز همچنین تنها زمانی می تواند به عنوان یک شرط تقاضای قوی فرض شود که به همین روش با محدودیت دوگانه ی منابع و استانداردهای زندگی اصلاح شود- در واقع اگر همان قدر که محصول خواستن است، محصول آرزو داشتن هم باشد.
به هر روی اکثر سوالات داغ عرضه است که رخ نمایی می کنند. ریکاردو همواره سخت اجازه داده است که تقاضا بر قیمت اثر گذارد. هنگامی که در مورد حداقل چیزی که یک تامین کننده حاضر است تا [در برابر آن] تولید خود را بفروشد، می پرسیم، مدافعان دکترین متعارف اقتصاد پاسخ می دهند که –علاوه بر ارزش کالای درحال فروش برای فروشنده، و ارزش کالایی که در مقابل دریافت می کند مثلا پول برای همان فروشنده- باید هزینه های تولید را نیز به حساب بیاوریم. اما بر اساس نظر اندیشمندان ما [در مکتب اتریش]، ارتباط میان هزینه و قیمت، قابل یافتن در اثر اولی(هزینه های تولید) بر تصمیم تامین کننده برای فروش و یا عدم فروش در یک حداقل قیمت نیست. او(تامین کننده) حاضر نخواهد شد تا کالای خود را کمتر از آنچه آن کالا برایش به صورت ذهنی[76] ارزش دارد بفروشد. اما ممکن است و [شاید در ] اغلب اوقات، تامین کننده کالا را کمتر از هزینه های تولید بفروشد، اگرچه با بی میلی. ارتباط واقعی میان هزینه و قیمت، اثر هزینه بر تعداد کالاهایی است که تولید می شود. قانون هزینه نباید در مقابل عرضه و تقاضا قرار گیرد، چراکه اینها رقبایی هستند با عباراتی یکسان. هزینه تنها در رابطه ی عرضه و تقاضا قابل درک است و در یک رابطه بسیار تبعی. قانون هزینه قانون خاصی از عرضه است: این [قانون] حالاتی از عرضه ی نه همه کالاها بلکه همه کالاهایی که به صورت «آزادانه تولید شده اند[77]» است.
این بحث به نقطه ای رسیده است که چیزی بیش از یک توجه دانشگاهی است و عذری برای مقداری [بحث پیرامون] بیان کامل کاربرد دکترین مکتب اتریش برای سوال های خاص هزینه و ابزارهای تولید، لازم نیست. این سوال ها قبل از همه در نوشته های قبل از ما، تحت عنوان ارزش ذهنی مطرح شده اند، گرچه این سوال ها بیشتر در بحث های اقتصاد معمول در ارتباط با مبادله و توزیع وارد هستند. به ما گفته شده است که برای داشتن دید شفافی به این وضعیت، می بایست [نظریات] منگر را در مورد ساز کردن ابزارهای تولید متناسب با نزدیکی آنها با کالاهای نهاییشان، دنبال کنیم. اجازه دهید این کالاهای انتهایی را «مرتبه اول[78]» بنامیم( مثلا قرص نان) و کالاهای یک مرتبه قبل تر را مرتبه «مرتبه دوم» بنامیم(مثلا خمیر نان) و کالاهای یک مرتبه قبل تر را کالاهای «مرتبه سوم» بنامیم (مثلا آرد در آسیاب) و به همین ترتیب در مورد کالاهای مراتب قبل تر تا دورترین مرتبه کالاهای قابل ردگیری(مثلا دانه های غله در مزارع). از آنجایی که نویسندگان ما [در مکتب اتریش] صرفا در مورد مواد استفاده شده در تولید صحبت کرده اند، ما فرض می کنیم ابزارهای(عوامل) تولید استفاده شده در مراحل مختلف متناسب با استفاده ی آنها در رابطه با کالاهای هر رتبه، رتبه بندی می شوند. [به عنوان مثال] چرخ آبی آسیاب از آنجایی که بر کالاهای رتبه سوم تاثیر دارد، (دانه هایی که به آرد تبدیل می شوند) خود نیز رتبه سوم [برای نان] است. حال توصیف منگر از سرمایه به عنوان «نه چیزی بیش از مجموع کالاهای مکمل مرتبه بالا تر»، یعنی از مرتبه قبلی کالای نهایی پس از تولید، ملموس می شود. اما همانند سوال در مورد هزینه، می خواهیم بدانیم که چه، اولا، ارزش ذهنی؛ و دوما، ارزش مبادله ی این ابزارهای تولید مراتب قبل را خواه ابزارها و خواه مواد را تعیین می کند. حالا بر اساس اصول مکتب [اتریش]، ارزش ذهنی اینها می بایست هم معنای ارزش ذهنی در سایر موارد، به عنوان شرایط ضروری رضایت من، و به همین ترتیب برای رفاه من مهم باشد. در مورد این موارد این درست است که آنها شرایطی برای شرایط هستند اما این [رابطه] غیر مستقیم واقعیت را تغییر نمی دهند. (Praedicatum praedicati praedicatum subjecti?)
حال کالای نهایی را A و ملزومات تولید آن را G2، G3 و G4 به ترتیب فاصله [تا محصول نهایی A] می نامیم و برای سهولت بیشتر، فرض می کنیم این ملزومات تولید تنها برای تولید این یک کالا استفاده می شوند و محصول جانبی و یا موازی دیگری ندارند. [حالا این سوال را مطرح می کنیم که] ارزش ذهنی هر یک از اجزا این زنجیره به چه بستگی دارد؟ ارزش کالای نهایی (A) با مطلوبیت پایانی آن تعیین می شود. همچنین برای کالا مرتبه دوم (G2) اگر این کالا نبود، به ناچار کالای نهایی (A) و مطلوبیت آن را از دست می دادیم. به بیان دیگر خواسته ای که توسط A ارضا می شود نه تنها به A وابسته است بلکه به G2 [نیز وابسته است] و چون G2 به G3 وابسته است، A نیز به G3 وابسته است و به همین ترتیب به G4. به بیان دیگر، همه ملزومات متوالی[79] و یا همراه[80] تولید در همه مراتب زنجیره، شرایطی برای مطلوبیت پایانی کالای نهایی خود -کالایی که مصرف می شود- هستند،. این [مبحث این گونه] ادامه می یابد که (1) ارزش همه اعضا این زنجیره در اساس یکی و همانند هستند؛ (2) بزرگی یا کوچکی ارزش، در مرتبه بندی ذکر شده، توسط مطلوبیت پایانی کالای نهایی، تثبیت می شود؛ و (3) [ارزش برای هر جز از مرتبه بندی] ثابت است، [این ارزش ثابت] در مثال اول برای هر عضو توسط عضوی که بدون واسطه(مستقیم) پس از آن می آید [تعیین می شود]. در عمل، افراد به آخرین [مرتبه] به زیادی اولین نمونه رجوع نمی کنند. آنها اغلب آخری را بر مبنای دانش تجاری خودشان و یا دیگران، مسلم فرض می کنند. یک تاجر الوار، وقتی ارزش چوب برای ساخت بشکه را فرض می کند، خود را با [تلاش برای تشخیص] تقدیر نهایی بشکه [در آینده ی بازار] به دردسر نمی اندازد، بلکه تنها [از طریق] تعداد بشکه هایی که می تواند با حجم مشخصی از چوب بسازد و قیمت بشکه در وضعیت کنونی بازار، [ارزش چوب را برای خود تعیین می کند]. با این وجود، اگر بشکه از رده خارج شود و قیمت آن افت کند، بشکه های او هم همین منوال را دنبال می کنند [و دچار کاهش قیمت می شوند]-پس به این صورت عوامل تولید وابستگی ارزش خود به ارزش کالای نهایی را اثبات می کنند.
از سویی دیگر، گفته خواهد شد به تجربه دیده ایم که قیمت کالاها متناسب «هزینه» ی [تولید] آنها بالا و پایین می شود. حال، [آنکه] هزینه، چیزی جز مجموع «کالاهای تولیدی(مواد اولیه)»، کار، سرمایه و هر خرج دیگری که برای تهیه ی یک کالا لازم است، نیست. بر این اساس، به دور از هرگونه دلالت جسورانه برای برتری [دیدگاه خودمان]، این ملاحظه ضروری است که «تشخیص هزینه و ارزش» چیزی جز بیانی دیگر برای شناسایی ارزش عوامل تولید یک کالا نیست. در هر حال، زبان مرسوم، در اغلب اوقات اظهار می کند که ارزش کالا توسط هزینه ی تولید تعیین می شود، در حالی که (بر اساس نظرات اندیشمندان ما [در مکتب اتریش]) حقیقت آن است که ارزش «کالاهای هزینه ای[81]» توسط ارزش محصول [نهایی] تعیین می شود. اندیشمندان ما میان «تئوری کار» که همه ارزش را به هزینه و همه ی هزینه را به کار منسوب می کند و «تئوری ثنویتی» یا ریکاردویی که دو منبع مختلف (کارآمدی[82] و هزینه) را برای ارزش معرفی می کند و [ارزش] را به یکی از آنها منسوب می کند هرچند که توسط دیگری قابل توضیح نیست، تفاوت قایل می شوند، اما به عنوان یک بیانیه صرفا برای [نشان دادن] تمایل و نزدیک شدن [به این نظریات]، [اندیشمندان ما] تصدیق می کنند که این دکترین که ارزش با هزینه تعیین می شود، در واقع برای کالاهای آزادانه تولید شده صحیح است، هرگونه ناهمخوانی میان هزینه و ارزش توسط این حقیقت که تولید زمان بر است و میان اولین قدم برای تولید و نتیجه نهایی، افراد و اشیا ممکن است تغییر کنند، ایجاد می شود. خواسته های انسان، کمیت نسبی کالاها در بازار و دیدگاه افراد به آنها، ممکن است تغییر کند؛ و در پی آن تخمین افراد از ارزش ذهنی کالاهای به کار گرفته شده برای تولید نیز تغییر خواهد کرد. این ناهم خوانی ها ورای هر قانون ثابتی هستند. با این حال، یک ناهمخوانی دیگر همیشگی و قاعده مند است؛ و آن ناهم خوانی ایجاد شده توسط طول زمان صرف شده برای تبدیل عوامل تولید به کالای نهایی، است. ارزش عوامل تولید در مراتب پایین تر به صورت یکنواخت و به نسبت طول زمان صرف شده در مسیر [تبدیل] یکی به دیگری ارزش کالای نهایی را دنبال می کنند. در این نوع ناهم خوانی، بوهم باورک کلید حقیقی پدیده ی بهره ی سرمایه را مشاهده نمود، هرچند که او هنوز دیدگاه خود را به صورت مبسوط در مناظر عمومی ارایه ننموده است، اما در بحث هزینه، او از ما می خواهد که هر دوی این ناهم خوانی ها را نادیده بگیریم.
اجازه دهید این فرض را که عوامل تولید صرفا برای تولید یک نوع کالا مورد استفاده هستند را دنبال کنیم. در اغلب موارد کالاهای مراتب دوم، سوم و چهارم در پس روی یک ناظر اقتصادی، ممکن است قابلیت استفاده [در تولید] نه تنها برای یک کالا بلکه چندین کالا را داشته باشند. آهن می تواند میخ یا شومینه و یا پنجاه چیز دیگر بسازد. سوالی که اینجا مطرح می شود این است که: کدام کالای نهایی ارزش نهاده های تولید مشترک را تعیین می کند؟
نمونه G2 را که می تواند برای تولید کالای نهایی A، B ویا C استفاده شود را در نظر بگیرید. مطلوبیت نهایی A را برابر 100، B را برابر 120 و C را برابر 200 مفروض بگیرید. مطلوبیت پایانی کالای مشترک برای تولید آنها، یعنی G2 توسط کمترین آنها یعنی 100 تعیین می شود. یعنی اگر دو عدد G2 داشته باشیم و مجبور باشیم یکی از A، B و یا C را از دست بدهیم، آن یکی A است، کم ترین آنها قربانی خواهد شد و به این صورت وجود A است که به وجود سومین G2 وابسته است. بنابراین، یک G2 وقتی به لحاظ اقتصادی بتواند برای تولید A مورد استفاده قرار گیرد، برای ما به اندازه A ارزشمند است و نه B و C. به همین صورت، قابل نشان دادن است برای G3 نیز کم ترین و یا آن [گزینه ] که منتهی به نازل ترین مطلوبیت واقعا ارز شمند است، ارزش G3 را تعیین می کند. پس این نشان می دهد که ارزش کم ارزش ترین کالای نهایی از میان کالاهایی که به صورت اقتصادی تولید می شوند، قیمت عوامل پیش آیند تولید از پایین ترین مرتبه تا بالاترین را تعیین می کند.
حال باید پرسید ارزش دو کالای جایگزین B و C را چه تعیین می کند. اگر مطلوبیت پایانی آنها 120 و 200 باشد، ارزش آنها از ارزش عوامل تولیدشان که نشان داده شد 100 است، بیشتر است. اما اگر مثلا یک B یا C از دست برود، می توان با قربانی کردن A و استفاده کردن از G2 جایگزینی برای آن ساخت، حال با استدلالی که در ابتدای این بحث ارایه شد، [ارزش] B یا C باید به ارزش G2 افت کند(از 120 یا 200 به 100 برسد). [اما] در واقع و با کمال شگفتی، خواهیم دید که در حالت جایگزینی [مواد اولیه ی] جانشین، در همه ی نمونه ها به جز اولی، این هزینه است که میزان ارزش را در نهایت مشخص می کند؛ و تنها در این حالت است که [روش] معمول تعیین هزینه و قیمت کاملا توجیه می شود. این یک مطلوبیت نهایی ناسازگار[83] است که ارزش آنها را تعیین می کند؛ و مطلوبیت نهایی ناسازگار در این مورد متعلق به کالایی است که ارزش را تعیین می کند و همینطور متعلق به [ارزش] کالاهای هزینه ای است. به این صورت ارزش آنها معادل کالاهای هزینه ای آنها است. [در این مورد خاص] گرچه مسیر [استدلال ما] پر پیچ و خم است، اما نقطه پایانی [و نتیجه ی آن] معادل دکترین قدیمی ریکاردویی است. [پس] در مورد کالاهای آزادانه تولید شده، این تقریبا صحیح است که بگوییم که هزینه[ی تولید] ارزش کالاها را تعیین می کند، همانند اینکه بگوییم باد غربی موجب باران می شود.
حال اجازه دهید این دکترین را در مورد ارزشی که «بر مبنای یک خواسته ی مشخص» تعیین نمی شود، که آن را «ارزش عینی در مبادله[84]» و «قیمت»(چه با پول و چه با کالایی دیگر) می نامیم، استفاده کنیم. همانطور که دیدیم، این [موارد] اخیر از ارزش ذهنی ای که مشتری برای کالای نهایی می گذارد نتیجه می شود؛ و از سمت آنها(مشتریان)، آنها تقاضا را تعیین می کنند، که با موجودی تولید کننده در قالب عرضه مواجه می شود. همانطور که توضیح داده شد، قیمت فروش بازار از رقابت ارزش گذاران ذهنی ناشی می شود.
حال در هر مورد(معامله)، این فزونی قیمت بازار است که فزونی ارزش ذهنی در مبادله را تعیین می کند، و [در نهایت] ارزش کم ارزش ترین کالای واقعا فروخته شده، ارزش ذهنی عوامل تولید را مشخص می کند. هر تولید کننده ابزارهای ها تولیدش (مثلا آهن ) را مطابق قیمت بازار کالایی که می سازد، ارزش گذاری ذهنی می نماید. [مثلا] یک تولید کننده ارزش آن را برای هر تن 30، تولید کننده دیگر 40 و تولید کننده ی دیگری 80 ارزش گذاری می کند. آنها با این ارزش گذاری ها، به بازار [آهن] می روند. میزان تقاضای آنها نیز با میزان فروش مورد انتظار کالای تولیدی خودشان نسبت دارد. شدت تقاضای آنها با ارزش گذاری های متعددی که توضیح داده شد، نسبت دارد. هیچ کس بیش از قیمتی که انتظار دارد بپردازد، نخواهد پرداخت. کرانه ها می تواند 2 و 20 باشد. عرضه می تواند موجودی آهن استخراج شده از معادن باشد، که به قدرتمند ترین خریدار با قیمتی میان تخمین ضعیف ترین از میان قدرتمند ترین و تخمین خریداران بالقوه که نتوانستند یک خریدار واقعی باشند، فروخته شود. حال، از آنجایی که تخمین پایین ترین خریدار وابسته به قیمت کالای خود اوست، این کالا[ی نهایی]، «کالای محدود کننده (کالای نهایی)[85]» است، نازل ترین کاربرد ارزشمندی که در یک شرایط خاص، آهن می تواند به صورت اقتصادی مورد استفاده قرار گیرد. اما برای همه کالاهای فراتر از آن نازل ترین[کاربرد] کششی برای سازندگان وجود دارد که عرضه خود را افزایش دهند. هرچه این [روند] بیشتر انجام شود، [کالای مرتبط با کاربرد دارای ارزش] نازل تر نقطه تعادل عرضه و تقاضا را فرو می برد تا اینکه در انتها، در مورد فروشنده ی [با قیمت] پایین بعدی، قیمت به [اندازه ی] نقطه مرزی خود پایین بیاید، جایی که سودآوری را متوقف کند. این چنین است که در مورد کالاهای آزادانه تولید شده، همه ی قیمت ها تمایل دارند با هزینه تعیین شوند.
کلیت [مباحث] مکتب اتریش این گونه [که ارایه شد] است. این مباحث، برای خوانندگانی که با مباحث فرعی آشنایی ندارند، سوالات سرسختانه ای ایجاد می نماید. مباحث پیرامون ارتباط خواسته ها و موضوع خواسته ها با ابزارهای ارضای آنها بسیار ساده مناسب به نظر می رسد، مگر مباحث محدود شده در مرز های صلب، برای تبدیل بحث اقتصادی به روانشناختی. حتی بوهم باورک، که تصور می کرد خط حایل [میان مباحث روانشناختی و اقتصادی] می تواند به سادگی کشیده شود، در عمل از مخلوط کردن روانشناسی با اقتصاد پرهیز ننموده است. روانشناسی و اخلاق مطلوبیت گرا(سودمند گرا)[86] کل تئوری او را رنگ بخشیده اند، همانگونه که به تئوری ژونز رنگ داده اند. او امکان دکترین مطلوبیت نهایی را به هم مقیاسی[87] رنج ها و لذت ها[ی آنسان] وابسته کرده است. او ذهن فردی را تنها قضاوت کننده در مورد اینکه مطلوبیت پایانی اش چیست و بنابراین «اقتصادی » است یا خیر، قرارداده است. اما این با فرضیه ی اقتصاددانان قبلی که «انسان اقتصادی» آنها دارای موهبت نفع شخصی روشن و مشخص[88] و متفاوت شده از [نفع شخصی] نا مشخص، است، بسیار متفاوت می باشد. و این [نکته] قابل توجه است که اقتصاددان مکتب اتریش به محض برخورد به مشکل- ارزش عینی در مبادله- مفروضات خود را منطبق می کند، و می گویند تئوری مبادله ی من در مورد انسانی که نفع خود را با احتیاط و دانش دنبال می کند، درست است. مطمئنا اصلا نیازی به «افکندن پرتو های تاریکی سودمند گرایی» به ذهن نیست. جدولی از نیاز ها (همانند صفحه…) باید توسط فلاسفه ای از مکاتب متنوع و یا توسط اقتصادانی بدون هیچ گونه [دانش] فلسفی تهیه شود. برای معرفی تئوری فلسفی که همه انگیزه های آن لذت ها و یا دردها هستند و هر فرد قضاوت کننده نهایی در مورد منتهای(اهداف) خود است، باید به وجود هرگونه حقیقت عینی در مورد تمام موضوع شک کرد و میان اقتصاد و بطالت یک معمای نامفهوم، تمایز عمیق قایل شد. این نکته نیز می تواند اضافه شود که، برای آنهایی که اعتقاد دارند فرایند های اقتصادی می توانند و باید مجزای از فلسفه مطالعه شوند، استفاده ی مکرر عبارات فلسفی برای واقعیت های اقتصادی غیرضروری و غیر مقتضی است.
اما، حال بانگاهی به نتایج عمومی نظریه پردازان مکتب اتریش، می توانیم ملاحظه کنیم که آنها هیچ «تغییر نگرش کپرنیکی[89]» را ئضع نکرده اند و یا به بیان دیگر هیچ انقلاب تمام عیاری در دکترین اقتصادی نداشته اند. می توان بزر دیدگاه های جدید را در اقتصاد دانان گذشته یافت. بدون بازگشت به لودرداله[90] یا مالثوس[91]، برای مثال در چنین قطعه هایی همانند [این قطعه از] فصل پانزدهم کتاب سوم میل[92]، تصدیق نقش مهمی که «ارزش ذهنی» در فرایندهای اقتصادی بازی می کند را می توانیم بیابیم:
[میل وقتی در مورد اندازه گیری ارزش صحبت می کند، می گوید]، وقتی چیزی چه توسط خود و چه توسط چیزی که می تواند بخرد، می تواند یک کارگر را یک روز [سر کار] نگه دارد و چیزی دیگر می تواند او را یک هفته نگه دارد، باید دلیلی برای اینکه بگوییم دومی برای کاربردهای معمول انسان هفت برابر بیش از دیگری ارزش مندتر است داشته باشیم. اما این [روش] بهای کالا برای صاحب آن را، که می تواند به هر میزان بیش تر باشد را اندازه نمی گیرد، هرچند نمی تواند کم تر از بهای غذایی که چیز ها می توانند بخرند باشد.
و در قطعه ای که درست پس از این بخش معروف پیرامون هزینه ی متصل تولید[93] آمده است، میل به طور مجزا در مورد «قانون عرضه و تقاضا» به عنوان «یک قانون مبنایی تر و مقدم بر هزینه های تولید» صحبت می کند. در یک قطعه ی قبل تر، او می گوید: «مطلوبیت یک چیز در تخمین یک خریدار، حد غایی ارزش مبادله ی آن است.»
این ایده که در میان اندیشمندان اقتصادی متعددی از لودرداله تا میل معمول است، که «ثروت» از «چیز های مقبول و محدود در تعداد» تشکیل شده است، زمانی روشن ترین تفسیر خود را خواهد یافت که ثروت به عنوان مجموع چیز هایی که دارای ارزش ذهنی هستند، همانطور که اقتصاددانان مکتب اتریش [ثروت را] تعریف کرده اند درک شود. هیچ چیز به جز این نمی تواند این گفته که «هرچند هوا ثروت نیست، نوع بشر با دریافت مجانی آن بسیار ثروت مندتر است» را از تناقض گویی حفظ نماید.
به نظر می رسد خدمتی که ژونز و اتریشی ها به تئوری اقتصادی داشته اند، اولین معرفی «ارزش ذهنی» نباشد، با اینکه این نظر جدید بود، اما [چیزی جز] تعریفی روشن تر از این [مفهوم] نبود. «مطلوبیت نهایی» بیشتر یک تعریف از ارزش است تا تبیین از دلایل آن، و به نظر می رسد جذابیت یک عبارت جدید، که خود نیز نیازمند توضیح است، آنها را به هزینه ی [توجه نکردن] به بخش های حیاتی تر از دکترینشان، به اغراق در مورد شایستگی آن واداشته است. حتی به حساب خودشان، اندیشه ی «مطلوبیت پایانی» بیشتر طبیعت ارزش را روشن ساخته تا دلایل آن را، و همانند ثروت در مورد ارزش نیز، مشکل اصلی ما [شناخت] دلایل(منشا) است. خدمت مکتب [اتریش به اقتصاد] آن است که نه تنها به خوبی نشان دادند «ارزش ذهنی» یعنی مطلوبیت پایانی، بلکه نشان دادند دلایل(منشا) ارزش ذهنی، دلیل(منشا) همه ی ارزش ها اقتصادی، چه ارزش استفاده و چه ارزش مبادله است. خود ژونز نیز وقتی در پرایمر[94] (1878) دلایل ارزش را با جزییات زیاد مطرح می کند و حرفی از «مطلوبیت پایانی» نمی زند، این مطلب را به صورت عملی تایید می کند.
دوباره ممکن است در توان روبرویی مناسب اقتصاددانان مکتب اتریش با چالشی که توسط منتقدان در مورد کاربرد دکترینشان در دنیای مدرن مبادلات، مطرح می شود، تشکیک شود. بوهم باورک در پاسخ به مروری که دیتزل بر کتاب ویزر نوشت، اعتراض آنها در این مورد را رد نکرد و تمامی دومین رساله اش در مورد ارزش عینی را می توان تلاشی برای پاسخ به این الزام دانست. در همین زمان انتقادهای او، منگر و ویزر از دیدگاه هایی همچون «تئوری هزینه ای ارزش» و به خصوص «تئوری کاری ارزش»، مطرح شد. این انتقادها همانند اغلب اوقات استادانه مطرح شده و در رابطه با کل هستند آنچنانکه می توانند توسط اقتصاددانانی مانند واگنر و یا کوهن که میان این سوالات و آنچه آنان سوالات اساسی می دانند تفاوت قایل هستند، [به عنوان سوالاتی کلیدی و اساسی] مورد استفاده قرار گیرند. اینها علاماتی هستند از اینکه خود جامعه شناسان زیرک تر، از گره زدن طرح های سیاسی و اجتماعی خود به تئوری های خدشه پذیر روبرتوس و مارکس امتناع می ورزند و اینکه دیگر آنها به سختی می توانند این بخش از زمینه را انکار نمایند. در هر صورت، چنین گزاره هایی همانند [این قضیه ی] ژونز که می گوید «کاری که یک بار خرج شود هیچ تاثیری بر ارزش آینده ی کالا ندارد»، بسیار دور از این ویژگی مکتب [اتریش] است که –همانطور که ویزر اشاره می کند-، آن گزاره ها می توانند از استدلال های خود میل استنباط شوند. این ایده ی مکرر مطلوبیت پایانی، شاید توسط دکترین ریکاردویی نیز بیان شده باشد که منافع(رانت)[95] توسط حاصل خیزی کم حاصل ترین خاک در یک کشت سودآور تعیین می شود و ما می توانیم از قانون منافع ریکاردو به عنوان اصل حاصل خیزی پایانی[96]، یاد کنیم. این قرابت نسبی [قانون منافع] با مطلوبیت پایانی، توانست دکترین منافع را از جایگزینی [و تغییر جدی] در دستان ژونز و اقتصاددانان اتریشی حفظ نماید.
با مورد ملاحظه قرار دادن دکترین سرمایه، بهره، سود و دستمزد، همانطور که گفته شد بوهم باورک بیشتر تئوری سرمایه ی منگر را دنبال نمود، تا دیدگاه محدود تر ژونز که آن(سرمایه) را منحصرا به ابزارهای نگه داری کارگر ها محدود می کند. ارتباط کار، دستمزدها و سود با ارزش به طور ضمنی در «تاریخ و نقد های تئوری های بهره »ی بوهم باورک مورد بحث قرار گرفته است. در مقاله ی دوم پیرامون ارزش، صریحا به ما گفته می شود که در تحلیل هایی که آنجا داده می شود، از کار، ابزار و فرایند های صنعتی انتزاع صورت گرفته است. این مورد در واقع، به صورت مختصر و یا در شرایط بسیار ساده شده ارایه شده است و اگر بخواهیم همه ی حقیقت در مورد ارزش عینی مبادله را بدانیم باید به کارهای بزرگ سایر نویسندگان رجوع کنیم. در آن آثار به ما گفته می شود که میزان و طول زمان سرمایه ی پیش پرداخت شده در تولید، همچنانکه از کار اعطا شده متمایز می شود، ارزش را در هر موردی و هر چه قدر از هرگونه انطباق با هزینه محافظت می کند. صلاحیت های ریکاردو از «تئوری کار»، به عنوان حقایق غیر قابل تشکیک و پر اهمیت توصیف شده اند. ریکاردو به درستی دید که نسبت ورود سرمایه ی ثابت و در گردش در هزینه، به طور جدی بر ارزش مبادله تاثیر می گذارند. حال، اگر پروفسور بوهم باورک و همکارانش اثر دقیق این تعدیل و سایر تعدیل ها را بر تئوری خود از ارزش مبادله نه به صورت انتقادی و به صورت اثباتی نشان دهند، جایگاه آنها تقویت خواهد شد. ما باید علاقمند باشیم بدانیم که برای مثال، وقتی به عنوان یک سوال پیرامون ارزش کار، این پرسش مطرح می شود که ارزش عینی خدمات که نویسندگان ما صریحا اجازه داده اند که «کالا» و از این رو جزیی از یک گروه مکمل از ابزارهای تولید باشند، چیست؟ آیا هزینه در دستمزد ها همان نقشی را بازی می کند که کالاهای مادی(مواد اولیه) در بخش دوم ابزارهای تولید و در ارزش عینی مبادله دارند؟
آیا او دکترین ژونز و والکر را توصیف می کند که دستمزدها رسوب باقی مانده بعد از کسر عناصر مشخص ثابت، و بنابراین ضرورتا وابسته به میزان تولید هستند؟ آیا او سود را در کل به عنوان عنصر ثابت در نظر می گیرد و یا وقتی از بهره و «دستمزدهای مدیریتی» به عنوان بخشی از کل هزینه ها مجزا می شود؟
تنها نویسنده ای که به طور عمیق به کنه مسایل فوق وارد شده، پروفسور امیل ساکس[97] از پراگ[98] است که کتابش در مورد اقتصاد دولت شامل تعدادی اصول عمومی اقتصادی است. دیدگاه های او بسیار شبیه بوهم باورک است، اما او اجازه نمی دهد «خدمات» کالا به حساب آید و یا کار، خدمات باشد. وقتی می گوییم «دستمزد ها» پرداخت شده، بر اساس نظرات ساکس، به سادگی منظورمان آنست که سرمایه دار بخش کارگری محصول را در حینی که هنوز کالا درحال ساخت است، خریداری نموده است. کار یک متاع[99] نیست. همینطور دستمزدها «جبران خدمات کارگران» نیست. آنها «قیمت سهم کارگری محصول تولیدی هستند، این محصول اوست(کارگر است) که دستمزدش را می سازد». دستمزدهای قراردادی حاصل محاسباتی هستند که از پیش در مورد قیمت محتمل محصول نهایی انجام می شوند. «هزینه ی تولید» یعنی ارزش کل کالاهای سرمایه ای هزینه شده در تولید، در مقایسه با ارزش خود محصول پایانی. بدون ارزش، ارزش عینی مبادله ابزار قابل اتکایی برای مقایسه فداکردن اکنون برای بازده آینده و یا فدا کردن گذشته برای بازده کنونی نخواهد بود. بنابراین استخدام کننده، کاملا به قیمت بازار که احتمال می دهد بتواند برای کالای نهایی دریافت کند فکر می کند. ارزش ذهنی او برای کالای مذکور به حساب وارد نمی شود و بنابراین، این همان چیزی است که تقریبا در مورد آن صحبت شد، کار متناسب، دستمزد متناسب دارد. در غیر این صورت با سرویس برای مثال یک متخصص است که ارزش ذهنی برای دریافت کننده خدمات تقریبا یک عامل تعیین کننده ی قیمت است و در نتیجه پرداخت ها متغییر هستند. در اینجا نیز پرداخت های انجام شده از گیرنده ی خدمات به ارایه دهنده ی خدمات توسط کالاهایی که خدمات گیرنده و یا کارگرانش می سازند، انجام می شود. اما برای کار اجیر شده برای حقوق، کارگر در واقع محصول خود را و نه [محصول] دیگری را در برابر قیمتش دریافت می نماید.
رابطه ی کارگر و کارفرما بر اساس نهاد مالکیت[100]، مرا قادر می سازد که حتی کالاهای مصرف فوری مانند غذا را به ابزارهای تامین کالاهای جدید تبدیل نمایم: به این صورت این [تامین ابزار می تواند] امکان «اکتساب» ابزارهای تولید دیگران، به اضافه ی «تولید» خود را [برای سرمایه دار] فراهم کند. برای مثال افرادی هستند که غذا می خواهند، اما در آن لحظه کالایی برای مبادله در دست ندارند. در نتیجه، من غذا را به آنها می دهم به شرطی که در آینده آنها به من کمک کنند و کالایی را برای ارضای خواسته های آینده ی من بسازند. منافع شخصی اقتضا می کند که میزان کالای آینده ی معادل، حداقل به اندازه ای زیاد باشد که در مقایسه به صورت ذهنی، بیشتر از ارزش غذا در حال حاضر و در مقایسه با ابزارهای آینده ی ارضا[ی خواسته] باشد. به این ترتیب، سرمایه نیز ابزار تولید محسوب می شود، [که می تواند] بدون از دست دادن طبیعت خود به ارضای خواسته کنونی دیگرانی تخصیص یابد که برای نفع آتی من تولید می کنند. به بیانی صریح، «ابزارهای تولید» باید تنها به سرمایه ای که به جز در حقوق صرف می شود، اطلاق شود؛ اما بسط این عبارت به مورد قبلی قابل قبول است چرا که اگر من دو کیسه ذرت در سال در ازای یک کیسه ای که به عنوان حقوق پرداخت کرده ام، دریافت کنم، مانند آن است که من تنها یک دانه کاشته ام و دو دانه درو کرده ام. به عنوان یک قانون، کارگری که دارایی محدودی دارد و یا هیچ دارایی ندارد، مجبور است با فروش زودتر سهم خود از کالا[ی نهایی] به من، مایحتاج زندگی خود را فراهم کند. شرایط وابستگی آنها، مانند پرداخت بهره برای سرمایه به خاطر وجود مالکیت خصوصی است.
پروفسور ساکس به [بررسی] جزییات آینده ی توزیع وارد نمی شود. او به سبک اقتصاددانان معمول، به رقابت میان کارگران با یکدیگر و به استانداردهای زندگی [آنها] که تحت تاثیر میزان سهم آنها از تولید است رجوع می کند و یا به سبک سوسیالیسم که او با آن مخالفت می کند، به «کار ضروری» به عنوان یک عنصر در محاسبات برای هر گونه تولیدی رجوع می کند. اما به مانند رهبرش منگر، او به ما پیشنهاد می دهد برای بیشتر روشن شدن موضوع به کارهای آینده ی پروفسور ایینسبورک[101]، بوهم باورک نگاه کنیم. به این ترتیب بوهم باورک در حال حاضر، طلایه دار قهرمان اقتصاد مکتب اتریش است. برای تامین موارد مورد انتظار، مکتب اتریش باید اصول خود را بدون در نظر گرفتن مسایل توزیع [عقاید] و آن چنان که ما را در کشورهای مدرن مورد توجه قرار می دهند، مورد استفاده قرار دهند. این یکی از خدماتی است که ما از دومین جلد وعده داده شده از تئوری های سرمایه انتظار داریم.
پایان
مترجم: سیدهادی فرحزادی
[5] Snell Exhibition
[6] Balliol College Oxford
[7] University Extension Movement
[8] East End of London
[9] Deputy Manager
[10] Royal mint
[11] Ottawa
[12] The Quarterly Journal of Economics
[13] Greaves, B. B. (1996). Austrian Economics: An Anthology. Irvington-on-Hudson: Foundation for Economic Education.
[17] Mill
[18] Jevons
[19] Carl Menger
[20] Friedrich von Wieser
[21] Eugen von Böhm-Bawerk
[22] chronicled
[23] Political Economy in 1871; and in that same year Menger published his
[24] Grundsätze der Volkswirthschaftslehre
[25] General Mathematical Theory of Political Economy
[26] Benthamite Utilitarianism
[27] A Deductive Method
[28] Known Principles of Nature and Human Nature
[29] The Psychological Analysis
[30] Schmoller
[31] Mental Attitude
[32] Useful
[33] Good
[34] Valuable
[35] an Economical ”Exchange” of Goods
[36] Commercial Values
[37] a mere preliminary conditio sine qua non [necessary condition]
[38] Freely Produced
[39] Indispensable
[40] Fallacia sensus composite et divisi.
[41] Indispensable
[42] Concrete Wants and Quantities
[45] Coritradictions économiques
[46] tedious
[51] increments
[52] piecemeal
[53] scale of degrees
[54] Subject
[55] absolute necessity
[56] Gregory King
[57] Mahogany Wood
[58] Final Utility
[61] Causation
[62] Ascertained
[63] Interpretation
[64] Economical Casuistry
[65] Theories of Interest
[66] a whole
[67] conjoined
[68] An alien utility
[69] Fact
[70] Store
[71] Dietzel
[72] به عنوان مثال موارد دیگر، ارزش مجاز(letting value)، ارزش کرایه(hiring value)، ارزش تولید(productive value یا (productiveness) هستند
[73] Tauschfahigkeit– قدرتمند در مبادله کردن- مفهومی که اولین بار توسط منگر مطرح شد و توسط بوهم باورک بارها مورد استفاده قرار گرفت.
[74] Terminal Pair
[75] Matetis rnutendis
[76] subjectively
[77] Freely Produced
[78] First Rank
[81] Cost-goods
[82] Usefulness
[83] Alien
[84] Objective Value in Exchange
[85] Grenzprodukt [marginal product]
[86] Utilitarian
[87] Commensurability
[88] Enlightened
[89] Copernican change of attitude
[96] Final Fertility
[97] Emil Sax
[98] Prague
ساخت قابلیت های سازمانی براساس تفکر طراحی
اصل این مقاله در شماره 270 ماهنامه تدبیر (بهمن 1393) به چاپ رسیده است.
تا به حال تلاش کرده اید که مانند یک شعبده باز حرفه ای یک سکه کوچک را در دستان خود غیب کنید؟ اکثر ما می دانیم که سکه ای که شعبده باز ها آن را غیب می کنند در حقیقت غیب نمی شود و فقط با حرکاتی سریع و ماهرانه به درون آستین شعبده باز می رود. یا شاید تلاش کرده اید که پنج توپ کوچک را در دست بگیرید و شبیه تردستان نمایش های سیرک آنها را پشت سر هم به هوا پرتاب کنید و بگیرید؟ در همه این مثال ها توپ، سکه، آستین و سایر مواردی که در دست شما و شعبده باز و یا تردست است یکسان است؛ اما آنها توانمندی هایی دارند که قادرشان می سازد تا با همین منابع، نمایشی سرگرم کننده اجرا کنند و توجه تماشاگران را به خود جلب کنند. کاری که اگر شعبده باز و یا تردست نباشیم، قابلیت آن را نداریم.
این مثال را در فضای سازمان ها نیز می توان مطرح نمود. برای مثال سازمان های متعددی در سراسر دنیا متخصصان توانمند در اختیار دارند اما تنها تعداد محدودی از این سازمان ها می توانند در حوزه ارایه محصولات جدید همانند اپل عمل کنند. همه ی این موارد به این نکته اشاره دارند که صرفاً داشتن منابع گسترده و ارزشمند، نمی تواند عملکرد مناسب سازمان ها را نسبت به رقبا تضمین نماید و برای آنها مزیت های رقابتی مناسب ایجاد نماید. استفاده از منابع برای تحقق مزیت های رقابتی و یا به بیان کلی تر عملکرد مناسب سازمانی نیاز به توانمندی هایی دارد که «قابلیت های سازمانی» نامیده می شوند. به این صورت قابلیت های سازمانی را می توان «توان سازمان ها برای بهره برداری مناسب از منابع برای تحقق اهداف» دانست.
مقالات و نوشته های زیادی از قابلیت های سازمانی گفته اند و اهمیت آن را برای موفقیت سازمان ها در فضا های رقابتی بازار تشریح نموده اند. اغلب این مقالات با تکیه بر تعاریف پایه ای که در دیدگاه مبتنی بر منبع یا Resource Base View (RBV) ارایه شده است، نگاهی توصیفی به قابلیت ها داشته اند. به این معنی که نگاه غالب به دنبال شناخت قابلیت های موجود و بهرهبرداری حداکثری از آنها است. از نظر تاریخی، پیدایش دیدگاه مبتنی بر منبع برای باز گرداندن روی استراتژیستها از محیط متلاطم کسبوکار، به سمت داراییها و توانمندیهای درونی بنگاهها بوده است. لذا این رویکرد در بطن خود، به دنبال ایجاد مزیت رقابتی از طریق تمرکز بر داشتهها و تواناییهای درونی است و استفادهی مکرر از آن، میتواند سازمانها را در دام توانمندیهای موجود، گرفتار کند. تمرکز بر شناسایی قابلیت های موجود به منظور بهره برداری از آنها در ساخت مزیت رقابتی، در نهایت به تمرکز بر منابع آشکار و در دسترس منجر خواهد شد؛ و سازمان را از فرصتهای پیشروی برای جذب منابع تازه (از محیط) و پرورش قابلیتهای نوظهور، محروم خواهد کرد. چون قابلیتهای سازمانی فرآوردهی یادگیری سازماناند؛ سیکل بلندمدت یادگیری در بسیاری از سازمانها موجب میشود که قابلیتهای سازمانی ماهیتی تاریخی پیدا کنند و بازانگاری در آنها دشوار شود؛ در نتیجه در بسیاری از سازمانهای ایرانی این رویکرد می تواند منجر به نوعی رفتار منفعلانه نسبت به بازار و رقبا شده و نوآوری های تأثیر گذار را در چارچوب محدودیت های موجود، اسیر کند.
تحقیقات مرتبط با قابلیت های سازمانی و برنامههای مشاورهای که به این موضوع میپردازند، نیازمند افزایش توجه به «منابع بالقوه» و «تعریف قابلیت های جدید و بدون خاستگاه تاریخی» هستند؛ تا از این طریق سازمانها بتوانند با اتکا بر همهی ظرفیتهای در دسترس، به طور مستمر رشد کنند و مزیتهای رقابتی خود را بازآفرینی کنند یا تغییر دهند. این نیاز را می توان در قالب این پرسش مطرح نمود که «فراتر از داشتههای موروثی، سازمان ها چگونه باید تشخیص دهند که به چه قابلیت هایی نیاز دارند؛ و این قابلیت ها چگونه قابل ایجاد است؟». پاسخ به این پرسش را می توان در «تفکر طراحی» جستجو کرد.
تفکر طراحی چیست؟
تفکر طراحی طی دو دههی گذشته توجه ویژه ای را در علوم مهندسی به خود جلب نمود؛ و منشأ تغییرات متعددی در نگاه به طراحی و ایجاد مصنوعات و محصولات جدید شد. این تفکر در اواخر دههی 1990 و بر مبنای نظریه «علوم مصنوعات» هربرت سایمون [2] توسعه یافت. با توسعهی کاربردها و نمایان شدن آثار مثبت و جذاب تفکر طراحی در حوزه های مختلف، این رویکرد طی دههی گذشته در علوم اجتماعی و به خصوص مدیریت نیز توجه ویژه ای را به خود جلب کرده است [3].
برمبنای این تفکر، طراحی یک فعالیت ذهنی- تجربی است که بر مبنای استفاده از تفکر خلاقانه و سنجشگرانه(Critical) برای درک، تجسم، توصیف و حل مسایل پیچیده و بدساخت، صورت میگیرد. براین مبنا فرآیند طراحی دارای دو بستر فکری است: تفکر سنجشگرانه که تأمل صحیح و یادگیری درست از تجارب و مشاهدات را ممکن میکند؛ و در کنار آن تفکر خلاقانه که از طریق تصور، بینش و ایدهپردازی، راه های تازه را پیش روی قرار میدهد.
به بیان دیگر، تفکر طراحی با دو بال «تأمل در واقعیات و تجارب» و «تخیل و شبیهسازی ذهنی» پرواز می کند. تفکر طراحی با استفاده از این دو بال، تلاش می کند تا شناختی دقیق از محدودیت های محیط و مسایل ناشی از این محدودیت ها به دست آورد. شناخت فعالانهی محیط درونی و بیرونی سازمان، می تواند منجر به طراحی و ایجاد قابلیت هایی شود که نه تنها از منابع بالفعل و موجود سازمان، بلکه از منابع بالقوهی موجود در محیط نیز بهره برداری کند و رفتارهای نوظهوری را برای سازمان به ارمغان آورد. مبحت قابلیتهای پویا(Dynamic capabilities) نیز به چنین توانی در سازمان اشاره میکند؛ یعنی توان تولید قابلیتهای سازمانی و رفتارهای تجاری جدید. این توانایی موجب میشود که سازمان نسبت به کپی شدن قابلیتهایش حساسیت کمتری پیدا کند و رفتارهای رقابتی پیشبینیناپذیری به دست آورد.
لذا می توان این چنین گفت که مهم ترین نکته در مورد تفکر طراحی، توصیفی نبودن آن است. تفکر طراحی برای توصیف مسایل تلاش نمیکند؛ بلکه میکوشد با یادگیری از مسایل و ایجاد راه حلهای کاربردی، از سد محدودیت ها و کاستی های محیط گذشته و پلی برای عبور از آنها بسازد. برای سازمانهای ایرانی که در حال دست و پنجه نرم کردن با ناتوانیهای موروثی و شرایط دشوار محیطی هستند، توجه ویژه به ساختن راه های جدید بسیار کلیدی ست؛ بنابراین استفاده از تفکر طراحی برای بازشناسی و ساخت قابلیتهای سازمانی در کشور ما، بسیار مفید به نظر میرسد.
اهداف استفاده از تفکر طراحی برای ساخت قابلیت ها
بر اساس توضیحاتی که پیش تر ارایه شد، با نگاهی به دو مفهوم قابلیت سازمانی و تفکر طراحی می توان قرابتی میان آنها دید. مفهوم قابلیت های سازمانی به توان یک سازمان در استفاده مناسب از منابع در دسترسش اشاره دارد؛ و تفکر طراحی بر ایجاد راه حل هایی تازه در چارچوب محدودیت ها و منابع در دسترس، تأکید میکند. بر این اساس می توان تفکر طراحی را رویکردی مناسب برای ساخت قابلیت ها دانست.
با توجه به سیاق مسألهمحور و هدف گرای رویکرد طراحی و همچنین طبیعت قابلیت های سازمانی، وقتی در مورد استفاده از تفکر طراحی برای ایجاد قابلیت های سازمانی صحبت می کنیم، چهار هدف کلیدی می تواند در دسترس ما قرار گیرد:
- درک موقعیت های پیچیده و بدساخت در محیط سازمان، به منظور شناسایی قابلیت های مورد نیاز برای حفظ یا ساخت مزیت رقابتی؛
- پیش دستی در تغییر؛
- خلق فرصت های تازه برمبنای قابلیتهای درونی؛
- و شناخت و مدیریت حالات گذار.
درک موقعیت
اولین هدفی که با استفاده از رویکرد طراحی در حوزه قابلیت ها قابل تحقق است، تشخیص و فهم مسایل و کششهای محیطی است؛ مسایلی که تحت تأثیر ویژگی های صنعت، وضعیت رقبا، چالش های مرتبط با محیط اقتصادی- سیاسی– اجتماعی- فنی و سایر موارد این چنینی، ایجاد می شوند. تشخیص این مسایل و درک عمیق از آنها، میزان اهمیت قابلیت های گوناگون سازمانی در تعامل اهداف و محیط سازمان را مشخص میکند.
با وجود بدیهی بودن اهمیت و تأثیر محیط در رابطه با قابلیت های سازمانی، در اغلب موارد تعداد بالای متغیر های محیطی و ارتباطات میان این متغیر ها سازمان ها را با موقعیت هایی بغرنج و پیچیده روبرو می سازد؛ و موجب میشود که در ساخت مزیت رقابتی از تحلیل پیچیدگیهای محیطی صرفنظر شده و بر روی داشتههای درونی تمرکز صورت گیرد. از منظر تفکر طراحی، برای مواجه با این شرایط و درک بهتر از این موقعیت های پیچیده و بدساخت، استفاده از تجربه، دانش، قضاوت و شهود رهبران و مدیران سازمان، نقشی کلیدی دارد.
برای دستیابی به این هدف و در پی آن طراحی قابلیت های سازمانی، لازم است رهبران و مدیران با بهره گرفتن از تفکر سنجشگرانه و خلاق، به تحلیل شرایط محیطی و تکمیل اطلاعات خود بپردازند و درکی دقیقتر و شفافتر از موقعیت به دست آورند. این درک باید معطوف به شناسایی عوامل مختلف محیطی و ارتباط آنها با اهداف و عملکرد سازمان باشد. برای این منظور جلسات بحث و تبادل نظر مدیران سازمان در مورد فضای کسبوکار، و دعوت از صاحب نظران مختلف برای شرکت در این گفتگو ها، می تواند بسیار راه گشا باشد.
پیش دستی در تغییر
با نگاه سنجشگرانه و خلاق به محیط سازمان، روندها و عواملی که می تواند برای سازمان تهدید یا فرصت ایجاد کنند، قابل شناسایی است. وقتی این شناخت در تعریف و ساخت قابلیت های سازمانی به کار میرود، تأثیر گذاری بر رویداد ها قبل از وقوع آنها میسر میشود. به این منظور میتوان براساس تفکر طراحی تصمیم هایی که در مورد قابلیت های سازمانی اتخاذ می شود را قبل از اجرا مورد بررسی قرار داد و اثرات آنها را پیش از اجرایی شدن شبیهسازی و پیشبینی کرد.
خلق فرصت های تازه
هدف دیگری که بر اساس دو هدف قبل تر شکل می گیرد، تلاش برای خلق فرصت هایی متناسب با شرایط و ویژگی های سازمان است. شناخت بهتر موقعیت های محیطی و تلاش برای پیش دستی در تغییر، بدون شک می تواند سازمان ها را قادر کند تا از طریق ساخت قابلیت های تازه، مزیت های رقابتی و فرصت های نابی را برای خود پایه ریزی نموده و توسعه دهند.
شناخت و مدیریت حالات گذار
در نهایت آخرین هدفی که در استفاده از رویکرد طراحی آن را دنبال می کنیم، مدیریت عبور از وضعیت های گذار در فرایند ایجاد قابلیت های سازمانی جدید است. رویکرد طراحی با ایجاد درک بهتر از محیط و همچنین کوشش برای پیش دستی در تغییر، علاوه بر خلق فرصت های جدید می تواند به مدیران ارشد برای شناخت بهتر شکاف های موجود و مدیریت عبور از این شکافها کمک کند و فرایند ساخت یا ارتقای قابلیت های سازمانی را قابل مدیریت نماید.
روش طراحی
به صورت کلی، طراحی با تمرکز به سه حوزهی محیط، مساله و راهکار معنا می یابد. فرایند طراحی با تلاش برای دستیابی به درکی دقیق از محیط آغاز می شود، سپس مسألهی اصلی شناسایی شده و در نهایت تمهیدات عملیاتی برای ساخت قابلیت سازمانی، طرحریزی می شوند. با این توضیحات می توان گفت برای طراحی یک قابلیت سازمانی کارآمد و تأثیرگذار لازم است به سه سوال کلیدی پاسخ داده شود:
- قابلیت سازمانی مورد طراحی در چه موقعیتی (محیط: زمان و مکان) عمل خواهد کرد؟ (شناسایی دقیق محیط سازمان)
- انتظار می رود که طراحی این قابلیت سازمانی دقیقاً چه مسائلی را حل نماید و کدام اهداف عملکردی را تأمین کند؟ (طرح و شرح دقیق مساله)
- چه روال هایی در سطح افراد، فرایندها و ساختار سازمان مساله را حل خواهد کرد؟ (در نظر گرفتن رویکردهای عملیاتی)
ویژگی های محیطی
اولین مرحله برای طراحی یک قابلیت سازمانی برمبنای این رویکرد، شفافسازی زمینه و بافتاری است که انتظار داریم آن قابلیت در آن عمل کرده و منجر به مزیت رقابتی شوند. البته بدیهی است که شناخت و تفسیر موضوعات محیطی نیازمند معنابخشی در سایه ی اهداف و غایت هایی است که رهبران سازمان تعریف میکنند. بنابراین ابتدا باید اهداف و چشم انداز های کلانی که انتظار داریم به آنها دست یابیم را شفافسازی کنیم. بر اساس این اهداف، محیط و ویژگی های آن با رویکردهای سنجش گرانه و خلاق مورد بررسی قرار میگیرد، روندها و عوامل محیطی معنا پیدا میکنند و از نظر میزان اهمیت رقابتی مورد ارزیابی قرار میگیرند. از سویی دیگر سازمان باید اطمینان حاصل کند که همهی منابع و امکاناتی که محیط در اختیارش قرار داده است را در این مرحله شناسایی کرده است؛ تا در طرحریزی قابلیتهای سازمانی آنها را مورد توجه قرار دهد.
بر اساس رویکرد طراحی، تفاوتی نمی کند که محیط چه ویژگی هایی دارد و چه امکاناتی را در اختیار سازمان قرار می دهد یا نمیدهد. وظیفه ی سازمان در هر شرایطی آن است که با شناخت دقیق محدودیت ها و منابع موجود راه حلی را توسعه دهد تا به اهداف خود دست یابد.
مساله
مرحلهی دوم در طراحی قابلیت های سازمانی، تعریف دقیق و مبسوط مسأله است. قابلیت های سازمانی باید روال هایی ایجاد نمایند تا منابع سازمان با روشی مناسب برای کنش در برابر مسایل محیطی مورد استفاده قرار گیرند. این هدف جز با تعریف و شرح دقیق مساله یا مسایل قابل انجام نیست.
مدیران و رهبران سازمان باید با درک مناسبی که از محیط به دست میآورند، مسایل کلیدی و نقاط اهرمی را شناسایی و پیشبینی کنند و با تشخیص ریشه ها و چرایی شکل گیری مسایل، راهحلهایی تازه را برمبنای توسعه بخشیدن به قابلیت ها سازمانی، پایهریزی کنند.
راهکار
در نهایت مرحلهی سوم برای طراحی قابلیت های سازمانی، راهکاری است که برای حل مسأله توسعه می یابد. قابلیت های سازمانی را می توان روال های تکرارپذیری دانست که در افراد، فرایند ها و ساختار های سازمانی توسعه یافته و جاسازی می شوند. [1] راهکار مد نظر در این مرحله، مجموعهای از کنش ها است که افراد، فرایند ها و ساختارهای سازمان را به نحوی تغییر داده و مورد استفاده قرار می دهند تا روال های مناسب و نهادینه برای دستیابی به مزیت رقابتی و حل مسألهی مد نظر، ایجاد شود. با طی این مراحل، یک راهکار درونزا طرحریزی میشود که در چارچوب محدودیت های درونی و محیطی، بهترین بهره را از منابع در دسترس (در درون و محیط سازمان) میسر میکند.
حاکم کردن تفکر طراحی
همانطور که بیان شد، رویکرد طراحی با استفاده از تفکر سنجشگرانه و خلاق تلاش می کند تا پس از شناسایی محیط و مسائل درونی و بیرونی سازمان، راهکارهایی درونزا طرحریزی نموده و آنها را به شکل قابلیت های سازمانی، پیادهسازی کند.
اما حاکم کردن رویکرد طراحی در سازمان، خود نیازمند ویژگی هایی است که باید در بطن سازمان توسعه یابند. این ویژگی ها را می توان در دو بعد بررسی کرد.
اولین بعد افراد هستند. برای طراحی بهتر قابلیت های سازمانی، لازم است کارکنان سازمان (خصوصاً مدیران و کارشناسان کلیدی) شایستگی هایی چون «تفکر سنجش گرانه»، «شم کسبوکار»، «تشخیص و حل مسأله»، «انعطاف پذیری» و «نتیجهگرایی» را در خود توسعه دهند. از سویی دیگر فرهنگ «نابسندگی» به معنی عدم رضایت از وضع موجود و از پا نیافتادن در برابر موانع محیطی، نقشی کلیدی و حساس در تمایل افراد برای مطرح نمودن مشکلات و تلاش برای توسعهی قابلیتهای فردی و سازمانی دارد.
دومین بعد معطوف به فرایند های سازمان است که می بایست گردش به موقع و مناسب اطلاعات را در سازمان تضمین نموده و ارتباطات میان افراد را تسهیل کند. از سوی دیگر، فرایند های سازمانی باید میزانی از انعطاف و تحمل برای تغییر را ایجاد نمایند؛ تا راه کارهای حاصل از فرایند طراحی بتواند با سهولت هر چه بیشتر مستقر شده و سامان یابد.
منابع
[1] T. Felin, N. J. Foss, K. H. Heimeriks, and T. L. Madsen, “Microfoundations of Routines and Capabilities: Individuals, Processes, and Structure,” J. Manag. Stud., vol. 49, pp. 1351–1374, 2012.
[2] H. A. Simon, The Sciences of the Artificial, 3rd ed. The MIT Press, 1996.
[3] D. Dunne and R. Martin, “Design Thinking and How It Will Change Management Education: An Interview and Discussion.,” Acad. Manag. Learn. Educ., vol. 5, no. 4, pp. 512–523, Dec. 2006.
[4] The Operations Process(FM 5-0)
استفاده از مطالب صرفا با ارجاع به اصل مقاله در مجله تدبیر، مجاز می باشد.
نگاهی گذرا به تاریخچه شکل گیری تئوری مبتنی بر منابع (RBV)
بدون شک حیطه دانشی مدیریت استراتژیک یکی شناخته شده ترین بخش ها و شاید تاثیرگذار ترین آنها در حوزه دانشی مدیریت به صورت عمومی بوده است. مدیریت استراتژیک نیز به مانند همه روندهای علمی و فرایند های توسعه دانش در بستری تاریخی و بر اساس سوالاتی شکل یافت که بررسی آنها می تواند کمک کند تا درک بهتری از مدیریت استراتژیک داشته باشیم.
در این نوشته کوتاه تلاش خواهم کرد تا به صورت کاملا گذارا شکل گیری تئوری «مبتنی بر منابع» به عنوان تئوری پایه ای حوزه مدیریت استراتژیک را در بستر تاریخی مورد بررسی قرار داده وتصویری کلی از چرایی و چگونگی شکل گیری این تئوری و به تبع آن مدیریت استراتژیک ارایه دهم.
1 تاریخچه
تئوری مبتنی بر منابع به عنوان یکی از پایهای ترین تئوری های حوزه ی مدیریت و همچنین به عنوان زیربنای ظهور و شکل گیری مدیریت استراتژیک ریشه های عمیقی در اقتصاد صنعتی دارد (Porter, 1981). به همین جهت برای ورود به بحث بررسی تاریخی چگونگی شکل گیری این دیدگاه و همچنین برای فهم دقیق تر دیدگاه مبتنی بر منابع لازم است تا اقتصاد صنعتی یا همان حوزه سازمان صنعتی در اقتصاد مورد بررسی و شناسایی اجمالی قرار گیرد.
1.1 اقتصاد صنعتی
جورج استیگلر[1] در حوزه اقتصاد صنعتی که با عنوان سازمان(تشکیلات) صنعتی[2] نیز شناخته شده است را چنین تعریف میکند:
«… موضوعی به عنوان سازمان صنعتی وجود ندارد. ]همه[ درس هایی که تحت این عنوان تدریس می شوند به بررسی ساختار و رفتار صنایع ….[در] یک اقتصاد می پردازند. این دروس با اندازه ساختار بنگاه ها (یکی یا چند بنگاه به صورت متمرکز یا غیر آن)، علل این اندازه و ساختار، آثار تمرکز بر رقابت، تاثیرهای رقابت بر قیمت ها، سرمایه گذاری، نوآوری و از این قبیل موارد سر و کار دارند. …»به نقل از: (Schmalensee, 1988)
گرچه به دلیل جنس سوالات کلیدی حوزه اقتصاد صنعتی میتوان عمر آن را به قدمت تاریخ علم اقتصاد شناخت اما، با توسعه علم اقتصاد در قرن 19، و همچنین با ظهور بنگاه های بزرگ صنعتی در اوایل قرن 20 اقتصاددانان با هدف درک بیشتر از ساختار صنایع و سازمانها و با هدف تهیه تجویزهای سیاستی (Schmalensee, 1988) برای این سطح تحلیل و توسعه کارایی صنایع و ساختارهای جدید و نوظهور آنها تلاش کردند تا به ساختارهای صنایع توجه بیشتر نموده و مطالعاتی در این حوزه داشته باشند. این مهم را می
توان به عنوان جرقه های ایجاد حوزه «اقتصاد صنعتی[3]» شناخت. حوزه ای که به واسطه فاصله گرفتن از دغدغه های اصلی و کلیدی علم اقتصاد رایج و توجه به ساختار صنایع و رقابت درون آنها کم کم عنوان جدید «سازمان(تشکیلات) صنعتی» را یافت.
در دهه 1930 با مطرح شدن این سوال کلیدی که «آیا بنگاه های بزرگ صنعتی خوب هستند یا بد؟» و به واسطه نوآوری قانونی آمریکا در تصویب قوانین ضد انحصار[4] توجه به حوزه سازمان صنعتی گسترش یافت. این توجه با انتشار کتاب چمبرلین[5] با عنوان «تئوری رقابت انحصاری[6]» در دهه 1940 به اوج خود رسیده و سوالات جدید بسیاری را چه در حوزه اقتصاد و چه در حوزه مدیریت و خدمات توسعه داد(Peltzman, 1991).
چمبرلین در کتاب خود این سوال را مطرح ساخت که چرا با وجود تمام شرایط رقابت کامل اعم از تعداد زیاد تولید کننده، تعداد زیاد مشتریان، همگن بودن تقریبی کالاهای تولید شده و مانند آنها برخی بنگاه ها فروش بیشتری داشته و عملکرد موفق تری نشان میدهند. چمبرلین با ارتباط دادن این عملکرد بهتر به عواملی همچون تبلیغات، برن
دسازی و مانند آنها این پاسخ هوشمندانه را ارایه داد که سازمان ها با چنین حرکت هایی برای خود ویژگی های متفاوتی را ایجاد می کنند که رقبای آنها از آن برخوردار نیستند(Peltzman, 1991). این نکته مهم جرقه ایجاد و توسعه حوزه مدیریت استراتژیک و البته پیش از آن دیدگاه مبتنی بر منابع گردید.
اما حرکت نهایی در حوزه اقتصاد که نقطه آغازین اوج گرفتن مدیریت استراتژیک بر مبنای
ظهور دیدگاه مبتنی بر منابع گردید، انتشار کتاب «تئوری رشد بنگاه[7]» خانم دکتر پنروز[8] (1959) بود که در بخش بعدی به طور اجمال به آن خواهیم پرداخت.
1.2 تئوری رشد بنگاه
خانم ادیث پنروز به عنوان یک اقتصاد دان در دهه 1950 میلادی تحت تاثیر سوابق کاری خود در چند شرکت نفتی بزرگ و کوچک مقالاتی پیرامون رشد بنگاه و موانع آن منتشر کرد. این روند فکری د
ر نهایت با کتاب «تئوری رشد بنگاه در سال 1952 با اوج خود رسیده و جایگاه ویژه ای در حوزه اقتصاد و مدیریت پیدا کرد.
بسیاری از اندیشمندان ریشه های پیدایش تئوری مبتنی بر منابع و همچنین مدیریت استراتژیک به شکل امروزی را در آثار این اندیشمند بزرگ میدانند(Lockett, 2005; Rugman & Verbeke, 2002). در واقع، انتشار کتاب پنروز را می توان اولین تلاش اقتصاد برای درک بنگاه ها به صورت دقیق و از نزدیک و همانند آنچه واقعا هستند دانست(Pitelis, 2005). اقتصاددانان گرچه پیش از آن به ساختار صنایع و تعاملات و رفتارهای بنگاه ها در درون آن توجه داشته و مطالعات زیادی در این باب انجام داده بودند، اما بررسی بنگاه به عنوان یک موجودیت و با بررسی اتفاقات درونی آن پیش از پنروز سابقه چندانی نداشت. نظرات پنروز سبب برقراری ارتباطی نزدیک تر میان اقتصاد و رفتارهای مدیریتی مدیران گردید(Pitelis, 2005).
ورنرفلت[9] (1984) به عنوان مبدع مفهوم مبتنی بر منابع به صورت صریح می نویسد:
«ایده ی در نظر گرفتن بنگاه به عنوان یک مجموعه گسترده تر از منابع، به اثر ارزشمند پنروز بر می گردد. … رشد بهینه بنگاه شامل تعادلی میان بهره برداری از منابع موجود و توسعه منابع جدید است.»(Wernerfelt, 1984)
پنروز کار خود را دارای دو وجه می دانست: اول، توصیف آن جنبه های رفتار بنگاه ها که مهم تر هستند و نیاز به کندوکاو بیشتری دارند و دوم، ارایه نظامی از تعاریف و اصول رفتاری که ملزوم ایجاد این رفتارها هستند. البته، به نظر می رسد پنروز در بررسی وجه اول کار خود موفق تر بوده است(Wolfe, 1962).
در دیدگاه پنروز، مدیران و ترجیحات آنها که در تعامل با محیط و بر اساس ادراکات آنها از واقعیات بیرونی و درونی بنگاه شکل میگیرد، نقشی کلیدی در رفتار و رشد بنگاه دارند. همین توجه به مدیران (منابع مدیریتی) و ترجیحات آنها که بر اساس تعامل و بر هم کنش عوامل درونی (مسایل روانشناختی و ادراک) با عوامل بیرونی (محیط بنگاه) اهمیت می یابد، پنروز را در جایگاهی ویژه و تاثیرگذار در توسعه تئوری های مدیریت و مدیریت استراتژیک قرار می دهد(Pitelis, 2005).
پنروز در فصل دوم کتاب خود، مبانی مرتبط با منابع بنگاه را مطرح ساخته و در فصول بعدی و به خصوص فصل پنجم به این مساله مهم می پردازد که چگونه منابع جهت گیری های رشد بنگاه را ایجاد می نمایند. پنروز در مورد منابع مینویسد:
«منابع چیزهای فیزیکی هستند که بنگاه ها برای کاربرد خود و یا افراد استخدام شده ی خود و با هدف اینکه آنها را به صورت موثرتری به یک عضو موفق بنگاه تبدیل کنند می خرند، اجاره می کنند و یا تولید می کنند. از سوی دیگر تاثیر و مشارکت این منابع در عملکردهای تولیدی بنگاه می باشد.»(Penrose, 1959, p. 67)
1.3 مدیریت استراتژیک
با ظهور تئوری پنروز در حوزه مدیریت و به مرور زمان در دهه های 1960 و 1970 تئوری های جدیدی در حوزه اقتصاد و مدیریت توسعه یافتند که بر مبنای همین آموز ههای اقتصاد صنعتی در تلاش برای توصیف عملکرد موفق بنگاه ها بودند. در گذشته «سیاست گذاری یا سیاست کسب و کار» و امروزه «مدیریت استراتژیک» نام هایی هستند که به این حوزه از پژوهش ها اطلاق می گردد.
محتوای پژوهش های مدیریت استراتژیک را می توان در این باره دانست که جهت گیری های سازمان ها (کسب و کارها) میبایست چگونه باشد؟ این سوال به عنوان سوال کلیدی مدیران ارشد بنگاه ها یا محققینی که دلایل موفقیت و شکست بنگاه ها را جستجومی کنند مطرح می باشد(Rumelt, Schendel, & Teece, 1991).
لرند[10]، کریستینسن[11]، اندروز[12] و گوث[13] در کتاب معروف و مهم خود با عنوان «سیاست کسب و کار[14]» (1969) استراتژی را به عنوان چگونگی تلاش بنگاه ها برای رقابت در محیط شان از طریق انتخاب های کلیدی در مورد اهداف، محصولات، بازارها، بازاریابی، تولید و مانند آنها توصیف می کنند. آنها قالب بندی استراتژی را با ارایه مدل چهاربخشی زیر توصیف نمودند(Porter, 1981).
شکل 1‑1 چهار عنصر کلیدی قالب بندی استراتژی اثربخش (Porter, 1981)
اما دوره رونق و شکوفایی مدیریت استراتژیک را می توان دهه ی 1980 میلادی دانست که با انتشار مقالات معروف پورتر(1980, 1981, 1985)، بارنی، ورنرفلت(1984)، مینتزبرگ(1981)، جکسون و داتون(1988) و برخی دیگر پژوهشگران نظم و نظام مناسب و قابل اتکایی برای توسعه ی بیشتر یافته و توجه ویژه ای به خود جلب نمود.
در همین دهه بود که تئوری مبتنی بر منابع از طریق آثار ورنرفلت و بارنی انسجام یافته و به عنوان تئوری مبنایی بسیاری از تئوری های این حوزه مطرح گردید. به این صورت تئوری مبتنی بر منابع را که مفهوم کلیدی مزیت رقابتی را نیز توسعه داده است، هنوز می توان به عنوان زیربنای اصلی بسیاری از نظریات در حوزه ی مدیریت استراتژیک دانست.
2 اندیشمندان کلیدی
در این بخش به بررسی اجمالی مهمترین اندیشمندانی خواهیم پرداخت که در شکلگیری و انسجام تئوری مبتنی بر منابع تاثیرگذار بودهاند.
2.1 نظری هپردازان زمینه پرداز
گرچه، بریگر ورنرفلت را میتوان اندیشندی دانست که مفهوم و تئوری مبتنی بر منابع را مطرح نمود، اما این نظریه و مفهوم نیز مانند همه ی مفاهیم علمی بر پایه های نظری و تا
ریخی قرار دارد که اندیشمندان بسیاری در شکل گیری آنها نقش داشته اند.
در تئوری مبتنی بر منابع که توسط ورنرفلت مطرح گردید مهم ترین مبنا اثر خانم پنروز است که پیش از این مطرح گردید و البته در بخش بعدی مجددا مطرح خواهد گردید. علاوه بر ایشان دیدگاه مبتنی بر منابع به وضوح شامل رگه هایی از کوز[15]، سلزنیک[16]، استیگلر[17]، چندلر[18]، ویلیامسون[19] است که همگی در منابع و کاربرد آن مباحثی مطرح ساخته اند(Conner & Prahalad, 1996).
2.2 ادیث پنروز
ادیث تیلتون(پنروز)(1914-1996) در سال 1914 در لس آنجلس به دنیا آمد. او مدرک کارشناسی خود را از دانشگاه کالیفرنیا در برکلی دریافت نمود. پنروز پس از مدتی کارشناسی ارشد و دکتری خود را تحت راهنمایی پروفسور فریتز ماخلاپ[20] در دانشگاه جان هاپکینز[21] دریافت نمود. او در سال 1945 با پروفسور پنروز که یکی از اساتیدش در دانشگاه برکلی بود ازدواج نمود و کار در سفارت آمریکا در انگلستان را آغاز نمود. پنروز در سال 1950 رساله دکتری خود را تحت عنوان «اقتصاد نظام بین المللی پتنت [22]» دفاع نمود.
پنروز برای مدتی در دانشگاه جان هاپکینز به تدریس مشغول بود و پس از تسلط جریان مکارتیسم[23] در آمریکا مجبور به ترک آمریکا شده و برای مدتی در دانشگاه ملی استرالیا تدریس نمود. سپس، استرالیا را به مقصد بغداد ترک کرد و برای مدتی نیز در دانشگاه بغداد تدریس می نمود.
مدت اقامت پنروز در عراق، سبب آشنایی او با صنعت نفت و آغاز مطالعات او در باب اقتصاد صنعت نفت گردید، که منجر به انتشار کتاب «بنگاه های بزرگ بین المللی در کشورهای درحال توسعه: صنعت بین المللی نفت[24]» در سال 1968 شد. پس از تغییر اوضاع کشورهای عربی و نهضتهای آل سعود و هاشمی او مجبور به فرار از طریق سوره به ترکیه و از آنجا به انگلستان شد.
در سال 1959 به یک برنامه تحقیقاتی در دانشگاه اقتصاد لندن پیوست و جایگاه استادی در اقتصاد با گرایش آسیا را کسب کرد. سپس دز 64 سالگی در موسسه اینسید[25] فرانسه مشغول شده و از همان موسسه بازنشسته گردید.
کتاب معروف خانم پنروز به عنوان کلیدی ترین مبنای شکل گیری مدیریت استراتژیک امروزی و همچنین دیدگاه مبتنی بر منابع به شمار می رود.
پنروز در فصل دوم کتاب خود، مبانی مرتبط با منابع بنگاه را مطرح ساخته و در فصول بعدی و به خصوص فصل پنجم به این مساله مهم می پردازد که چگونه منابع جهت گیری های رشد بنگاه را ایجاد می نمایند. پنروز در مورد منابع مینویسد:
منابع چیزهای فیزیکی هستند که بنگاه ها برای کاربرد خود و یا افراد استخدام شده ی خود و با هدف اینکه آنها را به صورت موثرتری به یک عضو موفق بنگاه تبدیل کنند می خرند، اجاره می کنند و یا تولید می کنند. از سوی دیگر تاثیر و مشارکت این منابع در عملکردهای تولیدی بنگاه می باشد.(Penrose, 1959, p. 67)
2.3 بریگر ورنرفلت
بریگر ورنرفلت کارشناسی فلسفه و کارشناسی ارشد اقتصاد خود را از دانشگاه کپنهاگ در دانمارک اخذ نمود و مدرک دکتری خود را از دانشگاه هاروارد در رشته اداره کسب و کار(DBA) گرفت. او هم اکنون
به عنوان استاد در حوزه بازاریابی در دانشگاه هاروارد مشغول به تدریس می باشد.
ورنرفلت در مقاله مهم و معروف خود تحت عنوان «نگاهی مبتنی بر منابع به بنگاه[26]» این ایده را مطرح می سازد که به جای نگاه مبتنی بر محصولات و خروجی بنگاه، نگاهی بر مبنای منابع به بنگاه داشته و چهار مورد زیر را بررسی می کند(Wernerfelt, 1984):
- توصیف تفاوتهای بنگاه ها از دید تفاوت ها در منابع آنها
- توصیف موانع ورود مبتنی بر جایگاه منابع بنگاه
- استراتژی در مفهوم بهره بردرای بهتر از منابع موجود و تلاش برای توسعه منابع جدید
- ادغام و خرید شرکت ها به معنای جذب مجموعه ای جدید از منابع
2.4 جی بارنی
جی بارنی به عنوان یکی از اندیشمندان سر شناس حوزه مدیریت استراتژیک و کارآفرینی مطرح می باشد. بارنی که تحصیلات تکمیلی خود را در
دانشگاه ییل گذراند، آثار متعدد و تاثیرگذاری در حوزه مدیریت استراتژیک و کارآفرین منتشر نموده است. بارنی به عنوان رئیس سابق انجمن مدیریت استراتژیک و عضو هیئت رئیسه کنونی آن، نقشی جدی در انسجام علمی این حوزه داشته است. او هم اکنون به عنوان استاد در دانشگاه یوتا و ادیتور چند ژورنال معتبر حوزه مدیریت مشغول به فعالیت میباشد.
بارنی در حدود یک سال پس از مقاله معروف ورنرفلت (1984) دو مقاله مهم (J. B. Barney, 1986a, 1986b) در حوزه دیدگاه مبتنی بر منابع منتشر نمود که البته ارجاع مشخصی به اثر ورنرفلت نداشت. این مقاله ها نیز به عنوان پایههایی برای دیدگاه مبتنی بر منابع مطرح می باشند. این دو مقاله دو عنصر مهم دیدگاه مبتنی بر منابع را توصیف نموده اند: بازار عوامل استراتژیک و همچنین نقش انتظارات.
بارنی (1991) همچنین چارچوبی برای دیدگاه مبتنی بر منابه ارایه نمود که انسجام و ساختار یافتن این دیدگاه بر اساس همین چارچوب نهایی گردید.
3 منابع:
Barney, J. (1991). Firm Resources and Sustained Competitive Advantage. Journal of Management, 17(1), 99–120. doi:10.1177/014920639101700108
Barney, J. B. (1986a). Organizational Culture: Can It Be a Source of Sustained Competitive Advantage? Academy of Management Review, 11(3), 656–665. doi:10.5465/AMR.1986.4306261
Barney, J. B. (1986b). Strategic Factor Markets: Expectations, Luck, and Business Strategy. Management Science, 32(10), 1231–1241. doi:10.1287/mnsc.32.10.1231
Conner, K. R., & Prahalad, C. K. (1996). A Resource-Based Theory of the Firm: Knowledge Versus Opportunism. Organization Science, 7(5), 477–501. doi:10.1287/orsc.7.5.477
Jackson, S. E., & Dutton, J. E. (1988). Discribing Treats and Opportunities. Administrative Science Quarterly, 33, 370–387. doi:0001-8392/88/3303-0370/$1.00
Lockett, A. (2005). Edith Penrose’s legacy to the resource-based view. Managerial and Decision Economics, 26(2), 83–98. doi:10.1002/mde.1214
Mintzberg, H. (1981). Organizational design: Fashion or fit? Harvard Business Review, 59(1), 103–116.
Peltzman, S. (1991). The Handbook of Industrial Organization. Journal of Political Economy, 99(1), 201–217.
Penrose, E. (1959). The Theory of The Growth of The Firm (Fourth., p. 301). Oxford University Press.
Pitelis, C. (2005). Edith Penrose, organisational economics and business strategy: an assessment and extension. Managerial and Decision Economics, 26(2), 67–82. doi:10.1002/mde.1215
Porter, M. E. (1980). Competitive Strategy: Techniques for Analyzing Industries and Competitors. New York: NY: Free Press.
Porter, M. E. (1981). The Contributions of Industrial Organization to Strategic Management. The Academy of Management Review, 6(4), 609. doi:10.2307/257639
Porter, M. E. (1985). Competitive Advantage: Creating and Sustaining Superior Performance. New York: Simon and Schuster.
Rugman, A. M., & Verbeke, A. (2002). Edith Penrose’s contribution to the resource-based view of strategic management. Strategic Management Journal, 23(8), 769–780. doi:10.1002/smj.240
Rumelt, R. P., Schendel, D., & Teece, D. J. (1991). Strategic management and economics. Strategic Management Journal, 12(S2), 5–29. doi:10.1002/smj.4250121003
Schmalensee, R. (1988). Industrial Economics: An Overview. The Economic Journal, 98(392), 643. doi:10.2307/2233907
Wernerfelt, B. (1984). A resource-based view of the firm. Strategic Management Journal, 5(2), 171–180. doi:10.1002/smj.4250050207
Wolfe, J. . N. . (1962). The Theory of the Growth of the Firm by Edith Tilton Penrose. Journal of Political Economy, 70(3), 317.
چند جمله ای از یکی از برنده گان نوبل اقتصاد 2013
Shiller:
“Economists seem to miss things that are important” because they’re so busy. “Specialization coupled with strong competitive pressures within academia leads to a situation in which academics often feel that they just do not have time to ponder broad issues and learn even basic simple facts outside their specialty,” the Shiller paper says. “Their general knowledge may be embarrassingly limited, and so they may retreat into their own specialty and produce research which contributes in small ways to the development of the field, but fails to pay attention to the larger picture.”
Source: http://organizationsandmarkets.com/2013/10/14/nobel-miscellany/
ثروت اجتماعی-احساسی در کسب و کار های خانوادگی: دو نکته جالب در مورد مقاله برنده جایزه مشارکت علمی مجله ASQ
جایزه ی مشارکت علمی مجله « فصلنامه علم اداری (Administrative science quarterly)» به مقاله ای داده شده است که پنج سال پیش منتشر شده و بر اساس توضیحات جری دیویس، ادیتور مجله ASQ تاثیر شگرفی در حوزه ی مطالعات کسب و کارهای خانوادگی داشته است. (برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید).
این مقاله با عنوان «Socioemotional wealth and business risks in family-controlled firms: Evidence from Spanish olive oil mills»، به بررسی ریسک پذیری کسب و کارهای خانوادگی می پردازد. تا پیش از این مقاله دانشمندان عقیده داشتند که کسب و کارهای خانوادگی به علت اینکه تمام ثروت و دارایی یک خانواده هستند، کمتر میل به ریسک دارند و محافظه کارانه عمل می کنند. اما این مقاله با بررسی حدود 1200 کسب و کار خانوادگی فعال در زمینه روغن زیتون در 54 سال گذشته، نشان داده است وقتی بحث «ثروت اجتماعی-احساسی» در میان باشد، کسب و کارهای خانوادگی ریسک های بزرگ را نیز ممکن است بپذیرند[1].
دو نکته برای من جالب بود که به نظرم رسید با مخاطبان سایتم به اشتراک بگذارم:
نکته اول: برساخته «ثروت اجتماعی-احساسی (Socioemotional Wealth)»
ثروت اجتماعی-احساسی، به صورت زیر تعریف می گردد:
«مجموع ارزش مرتبط با احساسات که برای یک بنگاه در دسترس می باشد. (he stock of affect-related value available to the firm)»
انواع ثروت اجتماعی-احساسی، شامل پنج مورد زیر است:
- تاثیرگذاری و کنترل کسب و کار توسط خانواده (Family Control and Influence)
- هویت گرفتن اعضای خانواده با اسم و رسم کسب و کار(Identification of Family Members With the Firm)
- ایجاد پیوندها و شبکه های اجتماعی برای خانواده(Binding Social Tie)
- دلبستگی احساسی اعضای خانواده(Emotional Attachment of Family Members)
بسیاری از اتفاقات و تعاملات در حوزه ی کسب و کارها را می توان بر اساس این برساخته توضیح داد و برخی مواردی که با ارزش های مادی قابل توصیف نیستند نیز بر اساس همین برساخته قابل بررسی هستند.
نکته دوم: نمونه ای بارز از یک مورد جذاب مطابق مقاله موری دیویس [3]
موری دیویس در مقاله معروف خود «That's Interesting!» مطرح می کند که مقاله ها برای جلب توجه و چاپ شدن باید جذاب باشند و لازم نیست حتما درست باشند. به صورت خلاصه می توان از این مقاله نتیجه گرفت که جذاب بودن وقتی رخ می دهد که مقاله نشان دهد که موضوعی را که تاکنون به نحوی خاص به نظر می رسیده است آنطور نیست و طور دیگری است.
مقاله برون و همکاران نیز دقیقا همینطور است. تا قبل از این مقاله در مورد ریسک پذیری کسب و کارهای خانوادگی تصور بر این بود که به علت اینکه کسب و کارهای خانوادگی اغلب همه دارایی یک خانواده هستند، ریسک پذیری بالایی ندارند، اما این مقاله نشان داد که اینطور نیست و این کسب و کارها برای حفظ ثروت اجتماعی-احساسی خود ریسک های بزرگ را نیز می پذیرند. البته این به این معنی نیست که الزاما این مقاله صرفا جذاب است و درست نیست، اما جذابیت آن قابل توجه است.
منابع:
3-Davis, M. S. (1971). That's interesting. Philosophy of the Social Sciences, 1(2), 309-344.
نکاتی در مورد نوآوری باز
یک دو روز پیش دوست عزیزم جواد ثابت، در رجحان مطلبی تحت عنوان «مفروضات غیر رقابتی جمع سپاری» نگاشت، که این پست جسته و گریخته را به عنوان دیدگاهی بر نظر او نوشته ام. نقطه ی تاکید این نوشته، توجه به تغییر پارادایم فکری از نوآوری بسته به باز و بر همین اساس تغییر نگاه به رقابت می باشد.
معرفی کتاب: نظریه های کلان جامعه شناختی و تجزیه و تحلیل سازمان
نام کتاب: نظریه های کلان جامعه شناختی و تجزیه و تحلیل سازمان: عناصر جامعه شناختی حیات سازمانی
نویسندگان: گیبسون بوریل – گارت مورگان
مترجم: محمد تقی نوروزی
ناشر:سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاه ها(سمت)
با توجه به طبیعت پدیدههایی که علوم اجتماعی به تلاش برای بررسی آنها میپردازد، اینکه چه پیش فرض ها و مبانی فکری ای بر ذهن تئوری پردازان و نگاه آنها به این پدیده ها سایه انداخته است، بسیار کلیدی و مهم است.
بسیاری از دانشمندان این حوزه معتقد هستند پدیدههای اجتماعی، عینی هستند و مستقل از مشاهده گران وجود دارند و عده ی دیگر بر این عقیده اند که پدیده های اجتماعی ساخته های ذهن انسان هستند و محقق به جای «مشاهده گر» باید یک «بازیگر فعال» باشد تا درکی از این پدیده ها داشته باشد.
بوریل و مورگان در کتاب معروف خود «نظریه های کلان جامعه شناختی و تجزیه و تحلیل سازمان» یک ادعای کلیدی دارند:
«تمامی نظریه های سازمان بر فلسفه ای از علم و نظریه ای از جامعه مبتنی هستند.»
بر اساس این دسته بندی، بوریل و مورگان تئوریهای سازمان را به عنوان زیر مجموعه ای از علوم اجتماعی، در چهار دسته تقسیم بندی می کنند.
سه فصل ابتدایی کتاب با مطرح ساختن این ادعای کلیدی، به توصیف و تبیین دو بعد عینی و ذهنی در حوزه فلسفه ی علم و ابعاد نظم دهی و تغییر بنیادی در حوزه ی نگاه به جامعه می پردازد.
در فصول بعد، ابتدا هر یک از ابعاد ماتریس و مهم ترین پایه های نظری آنها توصیف شده و در ادامه مهم ترین تئوری های سازمان در هر رویکرد توصیف می گردد.
مطالعه این کتاب از دو جهت می تواند برای همه علاقمندان به تئوری های سازمان و مدیریت، کلیدی و حیاتی باشد:
اول، آشنایی کلی با مهم ترین مبانی جامعه شناختی که در تحصیلات کلاسیک دانشگاهی رشته های حوزه مدیریت کمتر به آنها پرداخته می شود و دوم، دسته بندی ای بسیار جذاب و کارا از تئوری های سازمان که خوانندگان را برای تشخیص تفاوت ها و تشابه های آنها یاری می دهد.
با دریافت فایل زیر می توانید خلاصه ای از چهار فصل ابتدایی این کتاب را مطالعه کنید.
burrell_sociological_paradigms_and_organisational_analysis_Slides
The Skills Most Entrepreneurs Lack
Entrepreneurs are a unique group of people, but they behave in patterns. In fact, as I recently wrote here on HBR, my firm’s research shows that most serial entrepreneurs display persuasion, leadership, personal accountability, goal orientation, and interpersonal skills. But in that same study, we also discovered a set of skills they do not possess.
مهم نیست درست باشی، باید جالب و به دردبخور باشی!
حدود یک سال پیش بود که در جلسات دوستانه مقاله خوانی با چند نفر از دوستان دانشکده کارآفرینی به پیشنهاد جواد ثابت عزیز، شروع به بررسی کنفرانس «Entrepreneurship Research Exemplars Conference 2009» کردیم؛ و در اولین سخنرانی مهم این کنفرانس که پروفسور ونکت[1] ایراد کردند از زبون ایشون شنیدم که :
«مانند هر دانشجوی دکتری، من به این عقیده رسیده بودم که یک تئوری و یا یک تئوریسین به این دلیل مهم و بزرگ به حساب میآید که تئوری او «درست[2]» است- ولی متوجه شدم که این برداشت درست نیست. غلط است. یک تئوری و یا تئوریسین بزرگ و مهم به حساب میآید نه به این دلیل که تئوریای درست است، بلکه به این دلیل که یک تئوریای «جالب[3]» است.
… علاوه بر مفهوم «جالب بودن» بعدها در شغلم با فلسفه عملگرایی آمریکایی آشنا شدم (مانند جیمز دوی و اخیرا ریچارد رورتی) و پس از آن مفهوم «به دردبخور بودن[4]» را به عنوان معیار دیگری برای قضاوت در مورد ارزش و ایدهی مقاله ها اضافه کردم. »(Mitchell & Dino, 2011, pp. 98–99)
تا قبل از شنیدن این جملات از زبان یکی از عظمای محققین حوزه کارآفرینی که مقالات مهم و تاثیر گذاری را در کارنامه کاری خود دارد و به عنوان سردبیر و داور برخی از مهمترین مجلات حوزه مدیریت و کارآفرینی فعالیت میکند و تصمیم میگیرد، متفاوت فکر میکردم. شاید مانند جوانیهای او فکر میکردم دنیای آکادمیک منزهتر از این حرفها باشد.
این تفکرات ماند تا بررسیهایی در مورد مقاله معروف «The promise…(Shane & Venkataraman, 2000)» انجام دادم و کامنتهای زیادی که در یکی دو سال اخیر و اخیرا در ژانویه 2013 روی این مقاله نوشته شده بودند و همچنین سخنرانیهای آقای اسکات شین[5] را در مورد کارهایشان را دیدم. در کنار این کمی مطالعه در فلسفه علوم اجتماعی و فلسفه قارهای ذهنم را در مورد روابط و هنجارها در فضای علم قلقلک داد.
سوال جدی داشتم که واقعا چرا این رویکردهای ذهن گرایانه با آنکه زیاد مطرح شده و به نظر عمیق و کارا هستند، جایگاه مناسبی در تحقیقات ندارند و بازار آنها سرد است.
این سوالات و اندیشه ها در پس زمینه ذهنم سیلان داشت تا دو اتفاق اخیرا افتاد که به جد این تفکرات را به الویتهای بالای ذهنم آورد و در هر دو اتفاق پروفسور گارتنر[6] تاثیر جدی داشت.
اول، یک شماره ویژه از مجله «کارآفرینی و توسعه منطقهای[7]» به عنوان «تمایز(رجحان) سنت اروپایی تحقیقات کارآفرینی[8]» (Down, 2013) که بر تفاوت نگاه دو گرایش و سنت از تحقیقات در فضای کارآفرینی متمرکز بود و به تمایل نگاه عمیق یک طیف از محققان که آن را مکتب یا سنت اروپایی نامیدهاند در مقایسه با روند قالب تحقیقات کارآفرینی که آن را آمریکایی نامیدهاند پرداخته است.
دوم، مصاحبهای با پروفسور گارتنر که در فصل سوم کتاب « Handbook of Research on New Venture Creation»(Hindle & Klyver, 2011) در تلاشی برای بررسی تاریخچه تحقیقات در زمینه «خلق فعالیت اقتصادی جدید[9]» آورده شده است. در این مصاحبه در پاسخ به سوالی پیرامون روش شناسی تحقیقات در این موضوع، او گفته است:
«… میگویم سنت آمریکایی قدرت زیادی پیدا کردهاست چراکه پژوهشگران زیادی هستند که همگی یک بازی را بازی میکنند، و اگر شما از قواعد بازی پیروی نکنید، شغل مناسبی پیدا نمیکنید. …
در نگاهی به گذشته کاریام، شما میتوان گفت رویکردهای روششناسی روایتی[10] در طول دهه 1980 ظهور کردند و من میبایست از میان بازی کردن با قواعد کمٌیِ مثبت گرایی منطقی[11] و رویکردهای روایتی در تحقیقاتم یکی را انتخاب میکردم.
ترس من درباره شغلم مرا وادار میکرد تا مسیری امنتر را انتخاب کنم و روششناسیهای کمی را بیشتر مورد استفاده قرار دهم. اما اکنون که جایگاهی یافتهام و امنیت شغلی بیشتری دارم، میتوانم روششناسیهای دیگری را نیز استفاده کنم. »
اینجا بود که هوشیارتر شدم و فکر پسزمینهای به سوالهایی اساسی در ذهنم بدل شد:
- آیا تحقیقات را نیاز جامعه هدایت میکند؟
- فضای علمی فضای کاری است یا فضای ذغدغههای جدی انسانی؟
- هدایت فضاهای علمی یعنی چه؟
- آیا آنچه که اکثریت دانشمندان و دانشگاهیان انجام میدهند«علم» است و از منظر روششناسی و شناختشناسی به درستی نزدیکتر و یا باز هم «اکثرهم لایعلمون»؟
- در این فضا برای داشتن شغلی مناسب در کنار اهمیت دادن به دغدغههای فکری چه استراتژیای را باید پیش گرفت؟ عمل کردن به آنچه اعتقاد نداری و رشد کردن و پس از موفقیت نسبی عیان کردن خود واقعیت؟
- آیا واقعا اندیشمندان بزگ دانشگاهی در عصر حاضر شناخته شدهاند؟
- و…
ولی آنچه که مهم و اساسی است و باید به آن توجه کرد آن است که نباید مسخ مقالات و مجلات صاحب نام شد. پروفسور ونکت دانشگاه و پژوهش را به صنعت تبلیغات تشبیه میکند و نا گفته عیان است که تبلیغات رسانههای قویتر پر مخاطبتر خواهد بود.
این که به سادگی به خاطر پر ارجاع بودن یک مقاله آن را درست فرض کنیم و بر مبنای آن سازمانهای ذهنی مان ار شکل دهیم خطرناک است. یک مثال بسیار جالب و جذاب در این زمینه مقاله مهم «The promise » است که ولوله و غوغایی در حوزه کارآفرینی به پا کرده است اما بررسیهای اخیر نشان میدهند که شاید موفقیت این مقاله به خاطر درست بودن آن نبوده و صرفات مقالهای جذاب و به موقع بودهاست[12].
منابع:
Down, S. (2013). The distinctiveness of the European tradition in entrepreneurship research. Entrepreneurship & Regional Development: An International Journal, 25, 1–4.
Hindle, K., & Klyver, K. (Eds.). (2011). Handbook of Research on New Venture Creation (p. 415). Edward Elgar.
Mitchell, R. K., & Dino, R. N. (Eds.). (2011). In Search of Research Excellence, Exemplars in Entrepreneurship (p. 361). Edward Elgar.
Shane, S. A., & Venkataraman, S. (2000). The promise of entrepreneurship as a field of research. Academy of Management Review, 25(1), 217–227.
[1] Sankaran (Venkat) Venkataraman
[2] True
[3] Interesting
[4] Usefulness
[5] Scott Shane
[6] William B. Gartner
[7] Entrepreneurship & Regional Development: An International Journal
[8] Special Issue: The distinctiveness of the European tradition in entrepreneurship research
[9] New Venture Creation
[10] narrative methodological approaches
[11] quantitative logical positivistic game
[12] برای مطالعه بیشتر پیرامون این مقاله، بررسی موارد زیر را پیشنهاد میکنم:
- Arend, R. J. (2013). Promises, Premises . . . An Alternative View on the Effects of the Shane and Venkataraman 2000 AMR Note. Journal of Management Inquiry, (January).
- DIALOGUE. (2013).Academy of Management Review, 38(1), 154–166.
- Zahra, S., & Dess, G. G. (2001). Entrepreneurship as a field of research : Encouraging dialogue and debate, 8–10.
12 تز فلسفه چند فرهنگی علوم اجتماعی از کتاب «فلسفه امروزین علوم اجتماعی…»
کتاب «فلسفه امروزین علوم اجتماعی، با نگرش چند فرهنگی» نوشته برایان فی که با ترجمه خشایار دیهیمی توسط نشر طرح نو منتشر شده است، تلاشی است برای نگاهی برخاسته از تعدد فرهنگی جهان به فلسفه علوم اجتماعی.
این کتاب که در قالب پاسخ به ده سوال(مانند اینکه: آیا باید همان کس باشی تا آن کس را بشناسی؟؛ آیا برای آنکه خودمان باشیم نیازمند دیگران هستیم؟ و …) تالیف شده است، در فصل نهایی تحت عنوان «نتیجه گیری: از فلسفه چند فرهنگی علوم اجتماعی چه می توان آموخت؟» و در قالب یک جمع بندی به 12 نکته اشاره می کند، که به اشتراک گذاشتن آن با دوستان را خالی از لطف ندیدم. این موارد را در ادامه ملاحظه فرمایید:
12 تز فلسفه چند فرهنگی علوم اجتماعی:
- از دوگانگی ها بپرهیزید. از دوانگاری های زیانبار بر حذر باشید. دیالکتیکی بیندیشید.
- به دیگران همچون «دیگری» نیندیشید. شباهت و تفاوت را اصطلاحات مرتبطی بدانید که پیش فرض یکدیگرند.
- از انتخاب کاذب میان عام گرایی و خاص گرایی، همرنگی و جدایی فراتر بروید. به جای آنکه بکوشید بر تفاوت ها غلبه کنید یا آنها را متصلب کنید، با آنها که متفاوتند از طریق همین تفاوت ها وارد تعامل شوید و گوشه چشمی هم به آموختن و رشد در جریان داشته باشید.
- فرایندی فکر کنید. نه جوهری و ذاتی (یعنی بر حسب افعال فکر کنید نه بر حسب اسم ها). زمان را هم عنصری اساسی در تمام موجودیت های اجتماعی به حساب آورید. حرکت (دگرگونی، تکامل و تحول، تغییر) را در همه جا ببینید.
- بر عاملیت آنهایی که مورد پژوهش هستند، تاکید بورزید.
- بیاد داشته باشید که عامل ها، فقط به این دلیل عامل هستند که در درون سیستمی قرار گرفته اند که همزمان هم به آنها قدرت می بخشد و هم آنها را مقید و محدود می کند.
- انتظار پرتوافکنی بیشتری از هر عمل یا فراورده انسانی که تلاش می کنید فهمش کنید داشته باشید.
- جوامع را مونادهای یکپارچه ی جدا از هم، یا دیگران را صرفا اعضای یک فرهنگ خاص در نظر نگیرید. به قلمرو های مرزی توجه کنید که در آنها افراد مختلف و متفاوت تنشان به تن هم می خورد و در این فرایند تغییر می یابند. توجهتان را معطوف به آمیزه های پیوندی(هیبریدی) کنید. به فشار درونی، به مقاومت، به مبارزه، به شکست مرکز در تثبیت و کنترل پیرامونی ها توجه کنید و ابهام و دوپهلویی و تناقض و تضاد را در همه جا ببینید.
- به نقش قدرتمندی که گذشته برای شما دارد اذعان کنید. اما به یاد داشته باشید که شما از چه طرقی گذشته را آنی می کنید که هست.
- به جایگیر شدگی فرهنگی و تاریخی شناخت علمی و اجتماعی توجه کنید. بدانید آنچه ما امروز می دانیم با تغییرات مفهومی و دیگر تغییرات در زندگی ما و در زندگی افراد مورد پژوهش ما کهنه و منسوخ خواهد شد.
- پشت نمای خنثی و بیطرف بودن پنهان نشوید تا خود و دیگران را مجاب کنید که عینی هستید. آن تجهیزات فکری که در پژوهش و مطالعه دیگران به کار می گیرید را فاش و عیان بگویید؛ از راه هایی که از طریق آنها دیگرانی را که با آنها تعامل دارید تغییر می دهید آگاه باشید؛ و ارزیابی های خود را از آنچه دیگران می کنند واضح و شفاف بیان کنید. اما همیشه این کار را به نحوی انجام دهید که به بهترین وجه پاسخگوی گواهی های موجود باشد، و همچنین قابل توضیح برای کسانی باشد که برایشان و درباره شان می نویسید. از نقد های دیگران استقبال کنید.
- پذیرش یا تجلیل کافی نیست، درگیر دیگران شوید.
توضیح در مورد این کتاب را می توانید اینجا ببینید.
نقش شبکه های اجتماعی و پیوندهای خانوادگی در تشخیص فرصت های کارآفرینانه
یکی از تحقیقهایی که خانم آلوارز در حوزه کارآفرینی انجام دادهاند به نقش ارتباطهای محبت آمیز و خانوادگی در کارآفرینی پرداخته است. بر مبنای تئوری شبکههای اجتماعی مدلی نظری از تشخیص فرصتهای کارآفرینانه بازار و جذب منابع در بنگاههای خانوادگی ارایه دهند. پیوندهای خانوادگی به عنوان نوعی از پیوندهای قوی در شبکههای اجتماعی مطرح میباشند و بر همین مبنا اهمیت پیوندهای خانوادگی را در تشخیص فرصتها و در جذب منابع مورد تاکید قرار میدهند (Barney, Clark, & Alvarez, 2003).
تئوری شبکههای اجتماعی متمرکز بر روابط میان کنشگران (افراد و یا گروهها) که در درون یک شبکه به هم پیوسته با دیگر کنشگران هستند، میباشد. بر اساس این تئوری، روابط میان کنشگران از دو نوع قوی و ضعیف میباشند. پیوندهای قوی میان دوستان نزدیک و پیوندهای ضعیف روابط میان افراد با دیگر اعضای گروه(مانند دوستانِ دوستان) میباشد. پیوندهای خانوادگی از نوع پیوندهای قوی میباشند (Barney, et al., 2003).
تحقیقات نشان داده است افراد با برقراری پیوندهای قوی منابع خود را به اشتراک میگذارند. به علت همسان بودن افراد در رابطههای قوی اغلب اطلاعاتی مشترک و تکراری در گروه وجود دارند و پیوندهای ضعیف میتوانند سبب ایجاد اطلاعات متفاوت و جدید در گروهها گردند. به همین علت میتوان تکراری و در یک حیطه بودن اطلاعات موجود در پیوندهای خانوادگی را نیز پیش بینی کرد (Barney, et al., 2003).
یافتههای خانم آلوارز بر مبنای مدل ابتدایی انتقال اطلاعات در شبکه های اجتماعی (ارایه شده توسط بورمن[1] در سال )1975 سعی بر آن داشته است تا مدلی برای تشخیص فرصتها بر پایه انتقال اطلاعات در شبکههای اجتماعی ارایه کند(Barney, et al., 2003).
این مدل با یک فرد کنشگر اقتصادی که از طریق شبکههای اجتماعی خود در صدد کسب اطلاعات پیرامون یک فرصت دارای منافع در بازار میباشد، آغاز میگردد. این فرد وابسته به یک شبکه اجتماعی فرض شده است. مدل ارایه شده نشان میدهد که تغییرات در این شبکه چگونه بر احتمال دسترسی فرد به اطلاعاتی خاص (در اینجا اطلاعات پیرامون فرصت) تاثیر میگذارد. شبکه اجتماعی مفروض برای این مدل شامل پیوندهای خانوادگی، پیوندهای قوی و پیوندهای ضعیف میباشد. همه این پیوندها دوطرفه فرض شدهاند یعنی اگر فرد الف با فرد ب پیوند قوی دارد فرد ب نیز با فرد الف پیوند قوی دارد. این فرض اغلب غیر واقعی است ولی برای ساده سازی مدل مورد نظر قرار گرفته شده است (Barney, et al., 2003).
پیوندهای خانوادگی قویتر از پیوندهای قوی، و پیوندهای قوی قویتر از پیوندهای ضعیف هستند، به این معنا که اگر فردی اطلاعاتی پیرامون فرصتی در بازار داشته باشد ترجیح میدهد در وهله اول این اطلاعات را در پیوندهای خانوادگی به اشتراک بگذارد و پس از آن در پیوندهای قوی و در آخر در پیوندهای ضعیف. این مدل به صورت معادلهای ریاضی زمان لازم برای حفظ کردن انواع پیوندها برای افراد را بیان میکند (Barney, et al., 2003).
با بررسی رفتار مدل ریاضی ارایه شده این نتیجه حاصل شده است که در بنگاههای خانوادگی این پیوندهای ضعیف نیستند که برای تشخیص فرصت به کار میآیند بلکه پیوندهای خانوادگی گرچه از دسته پیوندهای قوی هستند در تشخیص فرصت به افراد کمک میکنند. این تحقیق نشان داده است که بنگاههای خانوادگی کارآفرینانه برای بهرهبرداری از فرصتها بهتر است منابع تخصصی مورد نیاز خود را از منابعی فراتر از خانواده نزدیک خود جذب نمایند (Barney, et al., 2003).
Barney, J. B., Clark, D. N., & Alvarez, S. A. (2003). When do family ties matter? Entrepreneurial market opportunity recognition and resource acquisition in family firms Frontiers of Entrepreneurship Research.
[1] Boorman
The Business of Life
From HBS:
Scholarly economic theory applies to more than just business. The same causal mechanisms that drive big corporations to success can be just as effective in driving our personal lives, says Professor Clayton M. Christensen. Key concepts include:
- In evaluating major life decisions, it’s helpful to employ a tool called discovery-driven planning, which essentially boils down to a single question: What assumptions must prove true for this plan to work?
- Incentives are not the same things as motivators.
- Marginal thinking can be dangerous. It’s safer to decide early on that you’ll stay true to your commitments 100 percent the time, rather than assess the risk of every “just this once” possibility that comes along.
Unleashing government’s ‘innovation mojo’: An interview with the US chief technology officer
Today, innovation is almost always supported—if not driven—by technology. No stranger to this rule is Todd Park, who in March ended a three-year stint as chief technology officer (CTO) of the US Department of Health and Human Services (HHS) to take on the role of CTO of the United States. In this interview—part of a series of articles from McKinsey’s public-sector practice (for more, see sidebar, “About this series”)—Park explains how he has tried to find creative ways to use IT and data to benefit the public. Among his achievements at HHS were the launch of programs such as the consumer Web site HealthCare.gov and the Health Data Initiative, which encourages the development of innovative applications using publicly available government data. McKinsey’s Eric Braverman and Michael Chui recently met with Park in Washington, DC, and asked him about his plans for accelerating innovation in the US government.
نظریه سرریز دانش کارآفرینی
نظریه سرریز دانش کارآفرینی[1] برای اولین بار توسط آدقش[2] و آکس[3] در سال 2006 مطرح گردید. آنها معتقد هستند که نظریههای معمول در کارآفرینی اغلب بر شناسایی فرصتها و تصمیمگیری برای بهرهبرداری از آنها تمرکز دارند. آنها همچنین اضافه می کنند که در دیدگاه غالب این نظریات فرصتها برونزا و بیرونی هستند در حالی که تئوریهای رشد اقتصادی فرصتها را درونزا میدانند و نظریه سرریز دانش کارآفرینی این شکاف بین این دو را پر میکند.
این نظریه مطرح میکند که دانش به نتایج درونزایی در سرریز دانش منجر میگردد که به کارآفرینان این امکان را میدهد تا فرصتها را شناسایی کرده و از آنها بهرهبرداری کنند. آقدش و آکس بر این عقیده هستند که این تئوری پلی بین ادبیات غیر عینی و ذهنی[4] کارآفرینی و ادبیات عینی و بیرونی[5] اقتصاد در مورد فرصتها از طریق تغییر واحد تحلیل از سازمانها که به صورت درونزا دانش جدید تولید میکنند به عوامل اقتصادی[6] که صاحب سرریز دانش هستند، میباشد.
بر اساس این تئوری افراد به دلیل عدم توانایی در تجاری سازی ایدههای خود در بستر[7] بنگاهها و سازمانهای موجود، بنگاهها و کسب و کارهای جدید را راه اندازی میکنند. با این دیدگاه سریز دانش کانالی برای انتقال دانش از بنگاههای موجود به بنگاههای نو می باشد (Audretsch & Keilbach).
.پیشبینی های اساسی این تئوری را میتوان به صورت زیر عنوان کرد:
- افزایش سطح منابع دانش اثرات مثبتی بر سطح کارآفرینی دارد
- وجود کاربران و به کارگیرندگان قویتر برای دانش سبب کاهش اثر مثبت دانش جدید بر کارآفرینی میگردد
- فیلترهای دانش مانع فعالیتهای کارآفرینانه بر مبنای دانش جدید میگردد. فبلترهای دانش شامل قوانین محکم و دست و پاگیر، سدهای اداری، مداخله دولتها در بازار و مانند آنها میشود.
1- Bibliography
Audretsch, D. B., & Keilbach, M. (n.d.). The Knowledge Spillover Theory of Entrepreneurship and Economic Growth.